Part 3 ؛ Short objection

1.1K 158 16
                                    

- نه.

تنها لغتی که از دهان‌ او بیرون آمد، در گوشش پیچید .. مردِ سالخورده بزاقِ دهانش را با دشواری به پایین فرستاد، انتظار آن واکنش را داشت، حتی بیشتر از یک نه گفتن ساده! با چشمانی به تاریکی شبِ خالی از ستاره به دو گوی مشکی رنگ وی، نگریست. هیچ حسی نه از چهره اش، نه از چشمانش، نه از حرکاتش دریافت نمی‌کرد. نفس آغشته به تنباکویش را با کلافگی بیرون فرستاد و سرپا شد.

سمت مرد رفت که این‌بار نگاهش را همچنان به دیوار روبرویش دوخته بود و با افکارش دست و پنجه نرم می‌کرد، فریاد ها و هیاهوی درون مغزش سبب شد با درد چشمانش را روی هم بفشارد و سرش را در آغوش دستانش، پنهان کند.

آنتونیو با درک موضوع، جلوی پایِ او روی زانوهایش نشست و سر او را به بالا هدایت کرد، با صدای نسبتا فریاد مانندی نام مستعارش را تکرار کرد :
- وِرتیگو!!

مرد با شنیدن صدای پدرخوانده اش با نفس عمیقی چشمانش را گشود و به او نگریست، تک تک اجزای چهره مردِ سالمند را از زیر چشمان دو دو زنش گذراند و کلمه ای - هرچند با لحنی ضعیف - به زبان آورد :
- تموم شد..

کف دستش را به آرامی، به نشانه آسودگی بر روی گونه‌ی وی کوبید و با قاطعیت کلمات را ردیف کرد :
- باید بری به کره وی، باید بری..!

تاکید بیشتری روی جمله پایانی‌اش داشت، به‌گونه‌ای که اهمیتی برای نگاه ناخوانای وی قائل نشد. پاسخ‌ِ مرد هیچ شباهتی به جوابی که چندی پیش، بدون هیچگونه فکری بر زبانش جاری شده بود، نداشت :
- باشه.

ثانیه‌ای به او چشم دوخت و در پایان تنها سری تکان داد، رفتار غیر طبیعی مردِ جوان تر برایش اتفاق تازه‌ای نبود، اما چشمانش نمی‌توانستند دلواپسی درونش را پنهان کنند، نگران فرزند خوانده‌اش بود! لب هایش را روی هم فشرد و با درنگ کوتاهی، برخلاف میل قلبی‌اش گفت :
- می‌تونی بری!

مرد جوان تر نگاه ناخوانایش را از او گرفت و ایستاد، موهای ریخته شده بر روی چشمانش که بیشتر تارهایش به سفیدی می‌زدند را کنار زد، با گام های بلند اما آهسته از اتاق بیرون رفت.. کنج دربِ اتاق که رسید قدم هایش سست شد، با هر دردسری خود را به اتاقش که چند متر آن طرف‌تر از اتاقِ آنتونیو قرار داشت، رساند.

دربِ مشکی و رنگ و رو رفته را گشود و با ورود به اتاق، نفسِ گیر کرده در قفسه سینه اش بالا آمد. چشمانش را برای لحظاتی بست و سپس به فضای فرو رفته آنجا در تاریکی نگریست. تنها باریکه نوری از پشت پرده مشکی رنگ به کنجِ دیوار می‌تابید، یک تخت دو نفره، کمد دیواری و آینه تمام قدی که گوشه‌ای قرار داشت، تمام محتویات اتاقِ او بود!

نگاهش را به دیوار سمت چپ دوخت، مکانی که عکس‌هایی به صورت درهم آنجا نصب شده بودند.. نزدیک شد، چهره های یک زن با حالاتِ مختلف!
از سمت راست آغاز می‌شد، خنده، غم، گریه، خشم، ناامیدی و ..

نگاهش را میان تصویر ها چرخاند، کدام حالت به حسش نزدیک تر بود؟ پس از وقفه کوتاهی روی ناامیدی مکث کرد، چهره زن را بررسی کرد، لب‌هایی که به پایین مایل شده بودند، چشمانِ بی‌حوصله، ابروهای افتاده..

شاید می‌توانست حسش را ناامیدی نام ببرد؟

⋆⋆⋆

ووت و کامنت لطفا؟ ^^

ورتیگو/Vertigo : کلمه ای به معنای سردرگمی در زندگی.

Diavolo Del Nord | VKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora