با تقه ای که به درب زده شد از او فاصله گرفت و بیا داخل آرامی به زبان آورد. در با صدای تیکی گشوده شد و سپس دخترکی چشم و ابرو مشکی با فرمِ لباس مستخدمین، درحالی که با یک دست سینی قهوه ای رنگ و چوبی را به دست گرفته بود، داخل رفت و با احترام برای هردوی آنها خم شد.
نگاه کوتاهی از جانبِ پدرخوانده، روانه دخترک شد، با قدم های آهسته و با احتیاط سمت آنها حرکت کرد، به یک قدمیشان که رسید ایستاد و سینی را روی میز قرار داد. مردِ پیر درحالی که سرگرم بریدنِ سیگار برگش بود اشاره ای به وی زد و به حرف آمد :
- قهوه رو بهش بده.دخترک بلافاصله اطاعت کرد و فنجان را به دست گرفت و سمت او رفت، مرد تنها نگاهش بالا آمد و روی قهوه در دست دخترک نشست.
دستانش را برای گرفتن فنجان بلند کرد، با لمس شدن پوست برهنهی میانِ آستین کت و دستکشش توسط دخترک، به سرعت دستش را پس زد و از جا برخاست.سقوط فنجان قهوه بر روی زمین همزمان شد با قرار گرفتن اسلحهای که از ناکجا آباد ظاهر شده بود، بر روی شقیقهی دخترک!
نگاه گرد شدهاش برای یافتن اندکی مسخرگی به چهره همچنان ثابت مرد، دوخته شد. چکار باید میکرد؟ دخترکی که اوایل بیست سالگیاش را میگذارند، برای گرفتن دستمزد زیادی که با آن میتوانست خرج درمان پدرش را بدهد، مشغول به کار شده بود. اما فکرش را هم نمیکرد اولین روز کاریاش اسلحه ای سرد بر روی شقیقهاش قرار بگیرد!
جوشش قطره های مزاحم اشک را در چشمانش احساس کرد، آنتونیو درحالی که سرانجام در آماده کردن سیگار برگش موفق شده بود سر بالا گرفت و به تصویر مقابلش نگریست. نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد و به آن دو نزدیک شد، دستش را روی لوله فلزی اسلحه قرار داد و زمزمه وار لب زد :
- آروم باش وی، چیزی نیست، میتونی بشوریش.. آروم..
نگاه بیروح او به چشمان مصمم آنتونیو دوخته شد، با درنگ کوتاهی اسلحه را پایین برد و پس از تمیز کردن لولهاش آن را درون جیب کتش قرار داد. آنتونیو سمت دخترک بینوا برگشت و به لرزش و چشمان به اشک نشسته اش نگریست. دود سیگارش را به هوا فرستاد و صدایش در گوش دختر پیچید :
- اگه میخوای زنده بمونی و به عنوان یه خدمتکار به زندگیت ادامه بدی، به قوانین پایبند بمونسپس تکخندهای زد و با لحنی که رگه های خنده در آن دیده میشد، ادامه داد :
- شاید باورت نشه ولی لمس نکردن ایشون هم جزو همون قوانینه!صدای مضطرب و ترسیده اش شنیده شد :
- کسی.. بهم نگفته بود.. هیع.. من.. نمیدونستم..وی نگاه از مچش که تاول کوچکی روی آن نمایان شده بود، گرفت و سمت آنها برگشت. دخترک ترسیده را ورانداز کرد و تنها چند کلمه به زبان آورد :
- تکرار نکن، همین.سپس اشاره ای به درب انداخت، دخترک با گرفتن موضوع با وحشت سرش را تکان داد و به سرعتِ باد از آنجا خارج شد. آنتونیو درحالی که پیشانی اش را میخاراند نگاه بیحوصله ای روانه او کرد و با جدیت به حرف آمد :
- دفعه بعدی رو کسی اسلحه بکشی، روت اسلحه میکشم.پاسخش تنها روی برگرداندنِ وی بود، به جایش بازگشت و سیگار برگ را بین انگشتانش گرفت.
- برات یه ماموریت دارم.خونسرد گفت و چشمانش را به او که منتظر نگاهش میکرد، دوخت. بی توجه دود سیگار را بیرون فرستاد و مکثی کرد، فرستادن او به آن ماموریت کار درستی بود؟ از پسش برمیآمد؟ فردی که تقریبا نیمی از رفتارهایش مانند کودکان بود، میتوانست انجامش دهد؟
این سوالات در چند ثانیه از ذهن مرد گذشتند و به سرعت محو شدند، سپس تک خنده ای زد و در ذهنش گفت :
" با وی طرفیم، نه اعضای دیگهی سازمان .."پا روی پا انداخت و درحالی که چانهاش را به دستش تکیه داده بود، زمزمه کرد :
- باید بری کره.
![](https://img.wattpad.com/cover/354901027-288-k31632.jpg)
YOU ARE READING
Diavolo Del Nord | VK
Mystery / Thrillerورتیگو د ویتو، رئیس دوم و جانشین مافیای ایتالیا، مردی مرموز که زندگیش رو متعلق به پدرخواندهاش میدونه، برای ماموریتی به کره جنوبی برمیگرده. اما رفتن به اونجا و دیدارش با ژنرال ارتش کره جنوبی، جئون جونگکوک، خیلی چیزها رو عوض میکنه و خیلی از رازه...