شرط ووت : +60
شرط کامنت : +100⋆⋆⋆
به تیکه گوشت و حجم بسیاری از خون که بر روی زمین ریخته شده بود، نگریست و عاجزانه پلکی زد. دستش را بند پیشانیاش کرد و تقریبا فریاد زد :
- چه مرگته ورتیگو؟مرد کوچکتر نگاه سردش را از چهره زرد و حالبهمزن آن پیر خرفت گرفت و دستی به موهایش کشید. هنگامی که موهایش را بالای سرش میبست، بیشباهت به مجسمههای یونانی نبود! دقیقا همان چیزی که به مو طلاییاش تشبیه کرده بود!
- از مشاورِ مافیای ایتالیا توقع نداشتم با دیدن آلت قطع شدهی یه حرومزاده، حالش گرفته بشه.
- ببخشید که هرروز جلوم یه آلت قطع نکردن!
با بدخلقی غر زد و ناسزایی روانهی مرد موبلند کرد، ورتیگو بیاعتنا به او تیغ جراحیای که روی میز بود را در دست گرفت و طناب بسته شده به پاهای آن حرامزاده را قطع کرد.
جسد تازهاش با صدای مهیبی پس از برخورد سر و گردنش به لبهی تیز و فلزی میز، برروی زمین سنگی و سخت سقوط کرد.دکمهی سرخ رنگِ کنار میز را فشرد و ثانیهای بعد، چندین بادیگارد قوی هیکل وارد سوله شدند و جنازه و بازماندهاش را از آنجا خارج کردند. لباس پلاستیکیاش که کاملا آغشته به سرخی خون بود را با احتیاط از تنش خارج کرد و به سوکجین خیره شد.
- سوال دیگهای نداری؟سوکجین نگاهِ ناخوانایش را به او دوخت و با لحن عجيبی زمزمه کرد :
- اربابم عاشق شده؟جملهاش شوکه کننده بود، حداقل برای فردی مثل او! مبهم به مرد بزرگتر خیره شد و در چهرهاش دنبال جوابی برای «عشق چیست؟» گشت. تنها تصویری که در ذهنش بود، آنتونیوی عاجز نه سال پیش بود.. پلک آرامی زد و شمرده زمزمه کرد :
- چی؟سوکجین چند ثانیه به او خیره شد و ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشاند، کاملا فراموش کرده بود چه کسی با چه بیماریای روبرویش قرار دارد! پاهایش را روی هم انداخت و دستِ زخمیاش را در حالت راحتی قرار داد و سپس به حرف آمد :
- عشق؟ عشق خلاصه میشه تو همه احساساتی که تو چیزی ازشون نمیدونی.. اشتیاق برای دیدنش، وقتی کنارت حضور داره تمام افکارت برای اونه.. با لبخندهایی که میزنه نفس کشیدن و از یاد میبری، لمس کردنش برات خوشاینده.. براش فداکاری میکنی، شاید تا سر حد مرگ.. بهش تعهد داری، دقیقا مثل دیشب که فقط به یه لمس ساده راضی شدی، اربابی که من میشناختم انقدر راحت عقب نمیکشید..! چه بلایی سرت اومده؟ چه بلایی سرت آوردن؟همچنان نگاه مبهمش را به او دوخته بود و جملههایی که میشنید را در ذهنش تجزیه و تحلیل میکرد، در عمق افکارش به او فکر میکرد.. به موطلاییاش! همچین احساساتی را در کنار او تجربه کرده بود؟ بیشک اگر یک نگاه سطحی به رفتارِ خودش میانداخت، متوجه میشد..

YOU ARE READING
Diavolo Del Nord | VK
Mystery / Thrillerورتیگو د ویتو، رئیس دوم و جانشین مافیای ایتالیا، مردی مرموز که زندگیش رو متعلق به پدرخواندهاش میدونه، برای ماموریتی به کره جنوبی برمیگرده. اما رفتن به اونجا و دیدارش با ژنرال ارتش کره جنوبی، جئون جونگکوک، خیلی چیزها رو عوض میکنه و خیلی از رازه...