حالا رسیده بودن به خونه سوبین و یونجون بیشتر از قبل استرس داشت
+یونجونی
چرا اینقدر مضطربی؟یونجون نگاهش رو به زمین داد
-چون.. میترسم مامانت از من خوشش نیاد یا نمیدونم اخه خیلی زشته بخوام کله اخر هفته رو پیش شما بمونم
سوبین دستشو روی شونهاش گذاشت
+بیخیال، مامانم مهربونه
مطمئنم خوشحالم میشه و ازت خوشش میاد!و بعد زنگ درو زد و مادرش هم در رو باز کرد
خانم چوی (مادر سوبین) اول نگاهش رو به پسرش داد و بعد هم به یونجون
'اوه سوبین دوست پیدا کردی؟
سوبین لبخند زد
+اهومم اسمش یونجونه
خانم چوی به یونجون خیره شد و لبخند زد
'خوشبختم عزیزم
یونجون هم تعظیم کرد
-همچنین
خانم چوی اونارو به داخل خونه دعوت کرد
زمانی که وارد خونه شدن و روی یکی از کاناپه ها نشستن سوجون هم از اتاقش خارج شد و رو کاناپه کناریشون نشست
"دوست پیدا کردی؟
سوبین سرش رو تکون داد و به یونجون اشاره کرد و بعد به سوجون
+اسمش یونجونه
یونجون، اینم برادر بزرگمه، سوجونیونجون لبخند زد
-خوشبختم.. بهت میخوره که از سوبین بزرگ تر باشی سوجون
سوجون شکه بهش خیره شد
"خودم همچین فکری نمیکنم
-خب سوبین خیلی کوچولوعه
از نظر چهره خیلی بیبی طوره و شبیه خرگوشاستسوجون چشم غرهای رفت
"ولی با اینکه ازش بزرگ ترم قدش دو سانت از من بلند تره
-ولی بازم کوچولوعه، حداقل در برابر من
خانم چوی در همین حین کمی کولوچه و بستنی براشون اورد
سوبین با چشمای ستارهای شدهاش به خوراکیا نگاه کرد و سریع یدونه بستنیو برداشت
'هی سوبین اروم باش بستنی فرار نمیکنه که
یونجون با حرف خانم چوی به سمت سوبین برگشت
-بستنی دوست داری؟
+عاشق بستنیمم
-کیوت..
سوبین که درحال خوردن بستنیش بود یکی دیگه از بستنیارو برداشت و به یونجون داد
+بخور
یونجون لبخند مهربونانهای زد
-چشم
YOU ARE READING
still with you
Fanfictionوضعیت: درحال آپ.. writer: Luka couple: Yeonbin Genre: school life, romance, smut سوبین پسر خجالتی و درونگرایی که هیچ دوستی نداره ولی با ورود یونجون به زندگیش، زندگیش از یکنواختی در میاد سوبین و یونجون با وجود اینکه به تازگی باهم آشنا شدن ولی دوستا...