part²

71 19 2
                                    

حالا رسیده بودن به خونه سوبین و یونجون بیشتر از قبل استرس داشت

+یونجونی
چرا اینقدر مضطربی؟

یونجون نگاهش رو به زمین داد

-چون.. میترسم مامانت از من خوشش نیاد یا نمیدونم اخه خیلی زشته بخوام کله اخر هفته رو پیش شما بمونم

سوبین دستشو روی شونه‌اش‌ گذاشت

+بیخیال، مامانم مهربونه
مطمئنم خوشحالم میشه و ازت خوشش میاد!

و بعد زنگ درو زد و مادرش هم در رو باز کرد

خانم چوی (مادر سوبین) اول نگاهش رو به پسرش داد  و بعد هم به یونجون

'اوه سوبین دوست پیدا کردی؟

سوبین لبخند زد

+اهومم اسمش یونجونه

خانم چوی به یونجون خیره شد و لبخند زد

'خوشبختم عزیزم

یونجون هم تعظیم کرد

-همچنین

خانم چوی اونارو به داخل خونه دعوت کرد

زمانی که وارد خونه شدن و روی یکی از کاناپه ها نشستن سوجون هم از اتاقش خارج شد و رو کاناپه کناریشون نشست

"دوست پیدا کردی؟

سوبین سرش رو تکون داد و به یونجون اشاره کرد و بعد به سوجون

+اسمش یونجونه
یونجون، اینم برادر بزرگمه، سوجون

یونجون لبخند زد

-خوشبختم.. بهت میخوره که از سوبین بزرگ تر باشی سوجون

سوجون شکه بهش خیره شد

"خودم همچین فکری‌ نمیکنم

-خب سوبین خیلی کوچولوعه
از نظر چهره خیلی بیبی طوره و شبیه خرگوشاست

سوجون چشم غره‌ای رفت

"ولی با اینکه ازش بزرگ ترم قدش دو سانت از من بلند تره

-ولی بازم کوچولوعه، حداقل در برابر من

خانم چوی در همین حین کمی کولوچه و بستنی براشون اورد

سوبین با چشمای ستاره‌ای شده‌اش به خوراکیا نگاه کرد و سریع یدونه بستنیو برداشت

'هی سوبین اروم باش بستنی فرار نمیکنه که

یونجون با حرف خانم چوی به سمت سوبین برگشت

-بستنی دوست داری؟

+عاشق بستنیمم

-کیوت..

سوبین که درحال خوردن بستنیش بود یکی دیگه از بستنیارو برداشت و به یونجون داد

+بخور

یونجون لبخند مهربونانه‌ای زد

-چشم

still with you Where stories live. Discover now