روز اخر، اخر هفته درحال تموم شدن بود و دوباره مدرسه و بدبختیاش فرارسیده بود
خب قرار شده بود که سوبین کله هفته رو پیش یونجون بمونه و به طور عجیبی مادرش هیچ مشکلی با این قضیه نداشت
یونجون فکر نمیکرد خانم چوی به همین زودی رضایت بده
به هرحال یونجونو سه روز بود که میشناخت
ولی خب، همین که اجازه داده فوقالعادست!سوبین لباسا و کتاباش رو برای مدرسه و وسایلی که نیاز داشت رو برداشت
و شب قبل مدرسه راهی خونه یونجون شدن
این تجربه جدیدی برای سوبین بود
و البته تجربه قشنگی برای یونجونزمانی که رسیدن خونه یونجون وارد خونه شدن
یچیزی خوردن و برای خواب اماده شدن-خب.. مثل هرشب میخوابیم دیگه
سوبین سر تکون داد و یونجون دوتا بالشت و دوتا پتو اورد و روی تختش گذاشت
-راحت باش
مسواکتو که زدی بزارش همونجا تو دستشویی
جاشم که مشخصه
لباساتم اگه خواستی میتونی تو کمد من بچینی
جای خالی زیاد داره
و خب چیزی که ازت موقع خواب دیدم این بود که یه نور کوچیکو روشن میزاری
من چراغ خواب ندارم
چراغ خوابتو اوردی؟+اوردمش
-خوبه..
سوبین یک قدم جلو رفت و به یونجون نگاه کرد
+بخوابیم؟
-بخوابیم..
-----------------------------------------
صبح یونجون بعد زنگ خوردن الارم گوشیش بیدار شد ولی طبق معمول سوبین بهش چسبیده بود
دلش نمیخواست ولی مجبور بود بیدارش کنه
ولی قبلش، از خودشو سوبین تو این لحظه عکس گرفت و بعدش صداش زد-سوبینی.. نمیخوای بیدار شی؟
سوبین سرش رو بیشتر تو دست یونجون برد و اروم جواب داد
+نه..
یونجون لبخند مهربونی زد و موهاش رو نوازش کرد
-ولی مدرسه داریم
دیرمون میشه بچه خرگوشسوبین اروم از جاش بلند شد و روبهروی یونجون نشست
-صبح بخیر خوابالو
سوبین لبخند زد و دوباره رفت بغل یونجون
+صبح بخیر..
بعد از اینکه سوبین از جاش بلند شد و رفت دستشویی
یونجون هم دست و صورتش رو شست و رفت صبحانه اماده کنه..-----------------------------------------
چند زنگ از مدرسشون گذشته بود و زمان ناهار بود
هردو یکم غذا برداشتن و نشستن رو یکی از نیم کتایونجون در حین خوردن غذاش به سوبین نگاه کرد
-این هفته تولدمه
سوبین با چشمای گرد شدهاش بهش خیره شد
+جدییی؟ چرا نگفتی.. کِی تولدته؟
-اخر هفته، چهارشنبه تولدمه
+پس باید برات تولد بگیریم
-اوهومم میتونیم یه مهمونی کوچیک با بچه های کلاس بگیریم، تو خونه من
+پس همین امروز بهشون بگیمم
یونجون از هیجان سوبین خندید و موهاشو بهم ریخت
-خدایا.. کیوت.. باشه همین امروز بهشون میگیم خرگوش کوچولو!
و لپش رو کشید
همون لحظه دوتا دختر از جلوشون رد شدن و جیغ زدن^شما دوتا کاپلیدددد؟؟
یونجون و سوبین بهَم نگاه کردن
-نه..نه کاپل نیستیم
دخترا که حالا ناامید شده بودن هوفی کشیدن
^ولی خیلی بهَم میاید
سوبین کاملا سرخ شده بود و سرش رو پایین انداخته بود که کسی نبینتش
بعد از رفته اون دوتا دختر
یونجون نگاهش رو به سوبین داد
مشخص بود چقدر خجالت کشیده-خجالت کشیدی؟
سوبین اروم سرش رو تکون داد
یونجون کمر سوبینو گرفت و بغلش کرد-برای چی خجالت کشیدی جوجه؟
+نمیدونم..
یونجون شروع به نوازش کمر سوبین کرد
-چون گفتن بهَم میایم؟
سوبین سرشو تو گردن یونجون قایم کرد
با اینکه کمی شکاک بود ولی دستش رو بوت نرم سوبین رسوند و فشارش داد-پس سوبینی بخاطر این خجالت کشیده، اره؟
سوبین سکوت کرد و هیچی نگفت
-نمیخوای جوابمو بدی سوبینی؟
+خب.. اره.. خجالت کشیدم.. الانم داری بوتمو له میکنی..
یونجون اسپنک ارومی به بوتش زد و ولش کرد
-بوت نرمالویی داری
فکر نمیکردم اینقدر نرم باشه
اولین بار بود بهش دست میزدمسوبین داشت از خجالت اب میشد و عینه گوجه قرمز شده بود، قرمز تر از قبل
-پاشو بریم سره کلاس بینی
دست سوبین رو گرفت و به سمت راه پله ها حرکت کرد
راستش حرف اون دوتا دختر
قلب یونجون رو به لرز انداخت و یجورایی دلش میخواست این حرف حقیقت داشته باشه
اینکه خودشو سوبین کاپل باشن..
و سوبین هم.. با حرف اون دوتا دختر درست مثل یونجون، دلش میخواست این حرف به واقعیت بپیونده و اون و یونجون باهم باشن
پنهانش کرده بود ولی، از اولشم حسی فراتر از دوست به یونجون داشت..-----------------------------------------
خبببب ببخشید بابت کوتاه بودن این پارت ولی خب میخوام پارت بعدی رو هم همین امروز بزارم..
و همچنین، گفته بودم ولی من برای این فیکم خیلی هیجان دارم
خیلی کاپل سوییتین
شاید یسری اتفاقا توشون کلیشه ای باشه یا بشه
ولی امیدوارم خوشتون بیاد
و.. اره دیگه :)♡
KAMU SEDANG MEMBACA
still with you
Fiksi Penggemarوضعیت: درحال آپ.. writer: Luka couple: Yeonbin Genre: school life, romance, smut سوبین پسر خجالتی و درونگرایی که هیچ دوستی نداره ولی با ورود یونجون به زندگیش، زندگیش از یکنواختی در میاد سوبین و یونجون با وجود اینکه به تازگی باهم آشنا شدن ولی دوستا...