part³

67 15 2
                                    

ساعت از یک گذشته بود
خانم چوی رفته بود بیرون کمی خرید کنه
سوجون داشت پلی استیشن بازی میکرد و سوبین و یونجون هم روی مبل دراز کشیده بودن

بعد از چند دقیقه سوجون بازیش‌رو کنار گذاشت و به یونجون خیره شد

"یونجون‌.. یچیزی خیلی ذهنمو درگیر کرده
فکر نکنم گفتنش درست باشه ولی خب میخوام بگمش

یونجون و سوبین به طرف سوجون برگشتن و یونجون جواب داد

-بگو

"خب میدونی
تو با سوبین خیلی قشنگ رفتار میکنی
من تاحالا ندیدم دوتا دوست عادی اینطوری باهم رفتار کنن

سوبین که از حرف سوجون خوشش نیومد هوفی کشید
و یونجون هم با حرف سوجون کمی به فکر فرو رفت

-خب گفته بودم که از نظرم سوبین خیلی کیوت و بانمکه برای همین دلم میخواد همش ذوقاشو ببینم و لوسش کنم و ازینجور چیزا

سوجون سر تکون داد

"فقط همین؟

یونجون لبخند زد

-انتظار داشتی چی بگم؟

"هیچی فقط..فکر کردم که.. بیخیالش مهم نیست

یونجون به سوبین نگاه کرد و دستشو گرفت

-میخوای بریم بیرون؟ مثلا بریم دریا

سوبین با ذوق از جاش بلند شد

+جددیییی؟ دریاا؟ میشه بریمم؟

یونجون خندید

-اهومم
یه دست لباس اضافه بردار بزار تو کیفت

+برای تو چی؟ باید برای توهم بزارم

-اشکالی نداره؟

+نههههههه

یونجون بلند خندید و اون هم از جاش بلند شد

-کیوت، باشه بردار مرسی

"من اینجا برگ چغندرم؟

سوبین دلش نمیخواست که سوجونم بیاد ولی به هرحال برادرشه
نمیتونه بزاره تنها بمونه

یونجون به سوبین خیره شد و اروم گفت

-میخوای بهش بگیم بیاد؟

+نمیدونم.. اخه..

-اشکال نداره میگیم بیاد ولی ما میریم یه طرف دیگه خب؟

سوبین لبخند رضایت مندانه‌ای زد

+قبولهههه
سوجون
توهم باهامون بیا

"جدا؟ فکر نمیکردم بگی منم بیام

+تا نظرم عوض نشده وسایلاتو جمع کن

-----------------------------------------
تو ساحل بودن
سوجون داشت با شن قلعه درست میکرد
و سوبین و یونجون تو اب بودن

still with you Where stories live. Discover now