part⁹

53 12 4
                                    

آخر هفته، اینبار خیلی دلگیر بود
شبه چهارشنبه بود و سوبین و یونجون روی تختشون دراز کشیده بودن
صدای رعد و برق و بارون به راحتی به گوش میرسید
برای سوبین، این صدا ارامش بخش بود
ولی برای یونجون، یادآور خاطراته عذاب آورش بود..
سوبین به چهره مضطرب و آشفته یونجون خیره شد

+چرا اینقدر مضطربی؟

-من.. از این صدا متنفرم، نه صدای بارون.. فقط این رعد و برق لع..

با صدای رعد برق حرفش قطع شد و چشماش رو روی هم فشار داد و سرش رو توی بالشت فرو برد
سوبین با نگرانی بغلش کرد

+هی هی.. چیزی نیست.. میخوای دربارش حرف بزنیم؟

یونجون سرتکون داد و سرش رو بالا آورد و روی تخت نشست و سوبین هم به همراهش روی تخت نشست

+چرا از صدای رعد و برق متنفری؟

-تقریبا دوسال پیش، بعد از یکی از دعواهام با خانوادم
از خونه زدم بیرون..
شب بود، هوا بارونی بود و بارون هر لحظه شدید تر و شدید تر میشد..
توی خیابونا برای خودم میچرخیدم
بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشم
توی یکی از کوچه هایی که فاصله زیادی تا خونمون داشت
روی زمین نشسته بودم و داشتم گریه میکردم
میدونی سوبین، من آدم قوی ایم ولی کارایی که خانوادم باهام کردن باعث میشد قلبم درد بگیره

+چیکار میکردن؟

-بگو چیکار نمیکردن..پدرم که همیشه کتکم میزد
حتی وقتی کاری نکرده بودم
اگه نمره هام پایین میشد با تنبیه هاش رو به رو میشدم و اگه دردسری درست میکردم ویا زمان زیادی رو بیرون از خونه و مخصوصا با دوستام میگذروندم
بلاهایی بدتر از ایناروهم سرم میاورد

+خب.. مامانت چی؟

-مادرم خیلی قلب پاکی داره ولی در برابر پدرم کار زیادی از دستش بر نمیاد

+خب.. داشتی میگفتی که چرا از رعد و برق میترسی

-خب.. بعد از چند ساعت دیگه خسته شدم و دوباره تو خیابونا شروع به راه رفتن و چرخیدن کردم
دل همین حین از شانس بدم.. خواهرم هم از خونه زد بیرون که دنبال من بگرده ول..

دوباره صدای رعد برق.. این لعنتی چرا اینقدر براش آزاردهنده بود؟
یونجون دوباره درون خودش جمع شد و سرش رو پنهان کرد
پسر کوچیک تر با نزدیک تر کردن خودش
پسر بزرگ تر رو در آغوش گرفت

+یونی.. اروم باش.. من نمیزارم تو صدمه ببینی..

یونجون بعد از چند دقیقه آروم شد و حرفش رو ادامه داد

-موقعی که خواهرم رو دیدم
بازوهاش کبود بود، گردنش.. ساق پاش.. و حتی کنار لبش.. همه جاش کبود شده بود
دیدم که چطور خودش رو تو بغلم پرتاب کرد..
ازش پرسیدم چه اتفاقی افتاده
و اونم گفت دنبال من میگرده ولی پدر خیلی عصبانیه و شروع به کتک زدنش کرده و حالاهم دنبال هردومونه
بهش گفتم باید برگرده خونه ولی..
قبل اینکه بتونم حرفی بزنم پدرم رسید
دست سوا(خواهرش) رو گرفت و پرتش کرد روی زمین
خواست به طرف من بیاد.. چاقوی توی دستشو دیدم.. دستشو بالا اورد تا.. با چاقوش منو بزنه ولی..

بغضش گرفت
دیگه نمیتونست ادامه بده

-و..ولی.. سوا نزاشت و جلوشو گرفت
پدرم اونقدر عصبانی شد که با همون چاقویی کا تو دستش بو..د..
اون..اون.. سوارو ک..شت..

یونجون داشت گریه میکرد و این دست خودش نبود
دلش نمیخواست گریه کنه ولی نمیتونست..
سوبین با دیدن اشک یونجون محکم بغلش کرد و روی پاهاش نشست

+یونجونی..

گریه های یونجون شدت گرفت

-سوا.. به خاطر.. من.. مرد.. سوبین..

سوبین پیشونیه یونجون رو بوسید و اشکاش رو پاک کرد

+نه یونجون، این تقصیر تو نیست.. این حرفو نزن..

-و..ولی ا..اگه من..من نبودم.. اون الا..ن زند..ه بود

به هق هق افتاده بود و نمیتونست درست نفس بکشه
سوبین موهای یونجون رو از صورتش کنار زد

+اینطور نیست.. اینا تقصیره پدرته یونجون.. نه تو.. تو تقصیری نداری.. تو واقعا یه فرشته ای.. فرشته من..

گریه های یونجون تمومی نداشتن

-نه سوبین.. من فرشته نیستم.. اگه سه سال پیش بود چرا.. چرا بودم.‌. ولی نیستم بینی.. نیستم..
همه من رو تا زمانی دوست دارن که براشون فرشته باشم..
ولی اگه یه اشتباه کنم.. فقط یه اشتباه کوچیک..
من رو دور میندازن..

سوبین اینبار لبای یونجون رو بوسید و پیشونیش رو به پیشونیه یونجون چسبوند

+یونجونا، تو به من درد ها، غم ها و شکستگی هات رو نشون بده.. من قول میدم به جای رفتن و نصیحت های بیهوده.. ببوسمشون!

بعد از این حرف سوبین، یونجون لبخند قشنگش رو تحویل سوبین داد و لباش رو بوسید

-تاحالا نشنیده بودم بهم بگی یونجونا.. قشنگه.. مثل داستاناییه که میخونم

سوبین خجالت کشید و خودش رو از یونجون جدا کرد

-چیشد؟

+خجالت کشیدم خب

یونجون دست سوبین رو گرفت و بغلش کرد و بعد دراز کشیدن تا کم کم بخوابن، رعد و برق قطع شده بود و فقط صدای برخورد قطره های بارون با زمین شنیده میشد، قشنگ بود..

+میشه یچیزی بپرسم؟

یونجون سرتکون داد

+خب.. تو گفتی بابات خواهرت رو کشت و همیشه هم سخت گیری میکرد و مادرت هم زورش بهش نمیرسید
چطوری اجازه دادن جدا زندگی کنی و بیای و اینجا

-بعد از اون اتفاق
مادرم طلاق از پدرم طلاق گرفت و بعد از یک سال با مردی اشنا شد که الان پدر ناتنیم حساب میشه
اونا اجازه دادن که بیام اینجا

+فهمیدم

-بیا بخوابیم بینی، فردا صبح باید بریم پیش مامانت، یادت رفته؟

+نهههه

یونجون سر سوبینو بوسید و محکم تر بغلش کرد و لباش رو هم بوسید

-شبت بخیر خرگوشکم

+شبت بخیر یونی..

-----------------------------------------
هربار میام زود پارتارو بزارم
یا سرمامیخورم یا امتحانا و مدرسه نمیزاره..
به هرحاللللل دوسش داشته باشید و نظرتونو بهم بگید3>

still with you Where stories live. Discover now