باورش سخت بود ولی هردو به حساشون نسبت بهم اعتراف کرده بودن.. و حالا باهم قرار میزارن!
خب قطعا قرار نبود فعلا به خانواده هاشون در این باره چیزی بگن و بین خودشون برای یه مدت میموند تا ببینن چی میشه..
امروز پنج شنبه بود و یونجون بعد از برداشتن چند دست لباس و یکم از وسایلاش با سوبین رفت خونشون (خب سوبین اونجا لباسای خودشو داره)
رسیده بودن خونه سوبین و یونجون روی مبل لم داده بودن
خانم چوی ازینکه بعد از یک هفته پسرشو میبینه خیلی خوشحال بود، خب اون تاحالا یک ثانیه هم از سوبین دور نبوده چون، بعد از اینکه از پدر سوبین جدا شد سوبین و سوجون رو همیشه کنار خودش نگه داشت تا بتونه کامل مراقبشون باشه و توجهی که از طرف پدرشون ندارن رو براشون جبران کنه! ولی میدونست این که سوبین پیش یونجون باشه برای خودشم خوبه! چون یونجون پسره مستقل و با ملاحظه ایه و همیشه مراقب سوبین هست
همچنین، دوری سوبین از خانوادش یکم از وابستگیش رو بهشون کم میکنه و باعث میشه بتونه مستقل تر زندگی کنه و روی پای خودش وایسه!
خانم چوی به همراه سوجون اومدن و روی مبل های کناری سوبین و یونجون نشستن"خب سوبین، این چند روز پیش یونجون بهت خوش گذشت؟
سوبین با لبخند به یونجون نگاه کرد و بعد نگاهش رو به سوجون داد
+خیلی! دیروز تولد یونجون بود و براش یه مهمونی کوچیک گرفتیم و تو کل هفته هم هروقت بیکار بودیم میرفتیم و دور میزدیم
خانم چوی لبخند زد
'تولدت رو با تاخیر تبریک میگم یونجون
امیدوارم به تمام ارزوهات برسی!یونجون هم متقابلا لبخند زد و دست سوبین رو گرفت
-ممنونم، امسال تولد متفاوتی داشتم
و این به لطف حضور سوبینه"خب حالا..
خانم چوی چشم غره ای به سوجون رفت
طوری که از نگاهش میشد فهمید منظورش اینه یک کلمه دیگه حرف بزنی زندت نمیزارم..-----------------------------------------
عصر شده بود و یونجون روی تخت سوبین دراز کشیده بود و خوابش برده بود، خب دیشب زیاد نخوابیده
قطعا اگه شماهم کسی که دوستش دارید بهتون بگه حسش به شما بیشتر از دوسته، خوابتون نمیبره!
سوبین هم حموم بود و بعد از گرفتن یه دوش کوتاه از حموم بیرون اومد و با دیدن یونجون خواب لبخند کوچیکی زد
لباساش رو پوشید و رفت یونجونو بیدار کنه تا یکم برن بیرون قدم بزنن (بیاید سوبینو با شلوارک سفیدی که تا بالای زانوهاش میاد و یه هودی اورسایز تصور کنید)
کنار تخت نشست و با انگشت لپ یونجونو فشار داد+جونی بیدار شو بریم بیرون
حوصلم سررفتهیونجون کمی تکون خورد و بعد چشماش رو باز کرد
+پاشو دیگه
-میخوای بریم بیرون؟
سوبین با ذوق سر تکون داد
یونجون لبخند زد
STAI LEGGENDO
still with you
Fanfictionوضعیت: درحال آپ.. writer: Luka couple: Yeonbin Genre: school life, romance, smut سوبین پسر خجالتی و درونگرایی که هیچ دوستی نداره ولی با ورود یونجون به زندگیش، زندگیش از یکنواختی در میاد سوبین و یونجون با وجود اینکه به تازگی باهم آشنا شدن ولی دوستا...