زین مالک :
"بهت افتخار میکنم پسر..."لیام پین :
"دوستت دارم هری. خیلی خوشحالم که تو بهترین دوستم هستی..."اد شیران :
"افتخااااار @ هری استایلز"جما استایلز :
" بهت افتخار میکنم داداش کوچیکه:*"تایلر اوکلی :
"خوش اومدی هری استایلز! یه سری بهم بزن، چندتا چیز بهت یاد بدم"تروی سیوان :
"پس من هنوز شانس دارم!!!"***************************
"تا حالا تو عمرم اینقدر نترسیده بودم!!!"
هری اینو گفت، در حالی که داشتن به سمت هایپرمارکت میدویدن .پنج روز از کام اوت کردن هری میگذشت. تیتر اکثر مجله ها و روزنامه ها شده بود هری، هری، هری....
(هری استایلز زن بازی که همه فکر میکردیم با خانمای دوبرابر سنش می گرده، بایسکشواله و ظاهرا دوست پسر داره !)
هری عصبانی بود و دلش میخواست هر چی دم دستش میاد برداره و پرت کنه به سمت این مجله ها ....
"بخاطر همین داریم ساعت ۷صبح میریم فروشگاه؟؟ اونم روز پنجشنبه؟"
"اره، همینطوره...."
بازوی لویی رو گرفت و کشیدش داخل فروشگاه..اولین باهم بیرون رفتنشون فروشگاه ِتسکو بود! مردم معمولا خریداشون رو بعداز ظهر انجام میدن و روزای شنبه و یکشنبه..
پس یکم خیالشون راحت بود. ولی با اینحال هرچه سریعتر انجامش میدادن بهتر بود .چون اول صبح بود، هری و لویی در بهترین و شیک ترین حالتشون نبودن. با موهایی ژولیده از سکس دیشب، لویی سوئیشرت و شلوار ست پوشیده بود و هری.... حتی اگر هیچ تلاشی هم نکنه، همیشه عالی به نظر میرسه! شلوار جین مشکی پوشیده بود که رو زانوهاش پاره بود، و یک هودی بنفش بلند که کلاهشو تا روی چشماش کشیده بود...
هری چرخ دستی رو هل میداد و قفسه ها رو نگاه میکرد.
"من هنوز حقوق نگرفتم. چیز زیادی برندار! در حد نون تست و نودل اماده و یه بطری شیر باشه"
"چرت نگو! من پرداخت میکنم"
"نخیر بیخود!" لویی اعتراض کرد.
"لو، متوجه هستم که منظورت چیه، ولی من عملا دارم تو اپارتمان تو زندگی میکنم! پس برای تو پرداخت نمیکنم، برای ما پرداخت میکنم .."
"باشه پس، باید هزینه هارو تقسیم کنیم"
"تو اجاره رو پرداخت میکنی"
"معلومه! چون اونجا زندگی میکنم"
"خب منم یجورایی اونجا زندگی میکنم دیگه!!"
"تو خونه رو مرتب میکنی و صبحانه درست میکنی! این مهمترین کاره!"
خداییش اپارتمانشون هیچوقت اینقدر تمیز و مرتب نبوده!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
yOu, yOu, yOu... L.S
Фанфик"پسر بدنامِ یک گروه بزرگ، دیشب کلوب رو با یه پسر ناشناس ترک کرد.." این متن، تیتر اول خبرها بود... و عکس یه پسر موفرفری، چشم سبز با یه شلوار جین بسیار چسبون ،زیر مطلب دیده میشد. هردوتاشون چند لحظه ای روی خبر مکث کردن... "این همون.....؟" لویی اخم کرد...