پارت دوازدهم، دوران سختی

106 20 0
                                    


لویی تو مودِ خوبی بود.

اونشب کافی شاپ خلوت بود و خبری از لیندزی نبود. معمولا جمعه شبها خیلی مشتری ندارن. یه مرد مسنّی مشغول روزنانه خوندن بود. و اون دوتا دختر که این اواخر مشتری همیشگی شده بودن دوتا چیز کیک و قهوه سفارش داده بودن.

آخرای ساعت کاری، لویی حوصله ش سر رفت، تصمیم گرفت بره پیششون. رفت نزدیک و سلام کرد.

"سلام" یه صندلی رو عقب کشید و نشست.

"س.....سلام" دختره بلونده که قد کوتاهتری داشت جواب داد.

"من واقعا حوصله م سر رفته... دوستم محلم نمیزاره.... دوست پسرم هم خونه س، داره یه چیزی برای خوردن آماده میکنه... و هنوز شیفت کاریم تموم نشده و مجبورم اینجا باشم." دستش روی میز بود، سرشو روی دستاش گذاشت. دخترا یکم جا خوردن ولی اوکی بودن.

"میدونید... به عنوان دوست اینا رو بهتون گفتمااا! چون مرتب میاین اینجا، و منم اوندفعه براتون اهنگ وان دایرکشن گذاشتم..."

دخترا با هیجان سرشونو تکون دادن.

"خوبه.... دوتا دوست جدید. هوراا... خب، اسم شماها چیه؟"

دختر مو قهوه ایه جواب داد، "من جنا هستم."

"منم الی هستم."

"منم لویی هستم. البته میتونید تومو هم صدام کنید. دوستام اکثرا اینجوری صدام میزنن."

دخترا نگاهی بهم کردن! قلبشون یه تپش افتاده بود. تند تند پلک میزدن. " اوه، اره، خوبه!"

"یکم درمورد دوست پسرت بهمون بگو! منظورم اینه که .... خب میدونی... برامون جالبه! کجا باهم اشنا شدین؟ چه شکلیه؟"

لویی نگاهی بهشون کرد.... اینجور نبود که نتونه چیزی بهشون بگه. اتفاقا دلش میخواست درموردش با کسی حرف بزنه! اون به هیچکس درمورد هری نگفته بود. نه خانواده ش، نه دوستاش...‌ فقط نایل درمورد رابطه پنهانش با هری راک استار میدونست. تصمم گرفت یکم درموردش باهاشون حرفبزنه. اونا فقط دوتا دختر نوجوون مدرسه ای بودن. مشکلی پیش نمیاد....

"خب....اون....یجورایی پِرفِکته. وقتی میخنده چال گونه ش پیدا میشه. موهای فرفری بامزه ای داره، که البته اکثر وقتا جوری میبندتشون که خیلی معلوم نمیشن. فکر میکنه بچه نشونش میده." یکم به خودش اومد تا حواسش باشه چیزی درمورد سکسی بودن و اینجور چیزا بهشون نگه!
"اون...شراب قرمز دوست داره. از فیلم رمانتیک هم خوشش میاد. معمولا برای هر پایان خوش، گریه میکنه! حتی برای کارتون 'در جستجوی نیمو' هم گریه کرد!" ناخوداگاه خندش گرفت...
"هر وقت پیشم‌میمونه، صبحش، صبحانه درست میکنه و چای! برام خیلی جالبه که دقیقا میدونه چایی و تخم مرغمو چه مدلی میخوام! و بهترین آغوش رو داره. شبها از پشت که بغلم میکنه، خیلی گرمه...."
یهو به خودش اومد..... فکر کنم کافیه دیگه....

yOu, yOu, yOu... L.SOnde histórias criam vida. Descubra agora