پارت بیستم(پایان)، باهم به اعماق سقوط میکنیم‌

81 13 10
                                    


سه روز از رفتنِ هری میگذشت...

حال لویی از این بدتر نمیشد. هیچی نمیخورد، سر کار و دانشگاه هم نرفت. و تمام مدت تو اتاقش بود.

روز اول، نایل خبر نداشت چیشده، ولی بعداز یکم پرس و جو ،دلیل گریه های رفیقشو فهمید.

وقتی نایل رسید خونه، همچنان صدای گریه ی لویی از اتاقش میومد. خیلی تلاش کرد باهاش حرف بزنه، ولی تنها کاری که لویی انجام داد گریه بود و گریه...

تصمیم گرفت فقط پیشش باشه، بغلش کرد تا شاید یکم آروم بشه.  که البته وقتی آروم شد و اشکهاشو پاک کرد و به نایل گفت که همه چیز بین اون و هری تموم شده، نایل به قدری محکم به پشت سرش زد که باعث شد یه لحظه ستاره هارو ببینه!!

اتاق تاریک بود. لویی روی تخت دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود. سعی میکرد نفس بکشه! در هر یک دقیقه فقط میتونست سه بار نفس بکشه!

تلاش میکرد به هری فکر نکنه. به صورتش، به چشماش که کاملا حس میکرد بهش خیانت شده، به گونه های خیس از اشکش، و از همه بدتر.... دستبند چرمی که هنوز روی کانتر بود.......

دستبند یکی از دلایلی بود که از اتاقش نمیرفت بیرون. نمیخواست چشمش بهش بخوره. اگر میدیدش مجبور میشد جابه جاش کنه...

فکر میکرد اگر همونجا، روی کانتر بمونه، شاید یه روز اتفاقی رو که افتاده مثل یه نوار بزنه عقب و همه چی برگرده سر جاش....

سکوت اتاقش شکسته شد،

"لویی! از روی اون تخت لعنتی بلند شو!!!" نایل در رو باز کرد و اومد داخل، "ساعت چهار بعدازظهره! بیا بیرون دیگه!"

لویی برای چند ثانیه چشمامو باز کرد، نگاهی به نایل انداخت و دوباره چشماشو بست.... "نه..."

صدای قدمهاش نایل رو شنید که اومد و کنارش روی تخت نشست، "لویی، از صبح تا حالا چکار کردی؟!"

"گریه.."

"دیگه چی؟"

"گریه...."

"یه سری به کافی شاپ نزدی؟"

"نه"

"پس از صبح بغیر از گریه چه غلطی کردی؟!"

"از توی یوتیوب یاد گرفتم چطوری با لیوان آهنگ بزنم. دو ساعت طول کشید"

"دیگه بسه، تو باید از اتاق بیای بیرون...." لحنش دستوری بود. بازوی لویی رو گرفت و کشید.

"ولم کن!" نمیخواست بره بیرون ،نمیتونست.... اصلا دلش نمیخواست با دنیا روبرو بشه...

"نزار مثل قبلا که افسرده بودی بگیرم و کشون کشون ببرمت تا شیرینی فروشی مرکز شهر!!! مثل اون موقع که با نیک......"

"اسمشو نیار!!!!!" دست نایل رو پس زد و برگشت تا دوباره دراز بکشه..

"نه نه نه!" نایل پرید و کمرشو گرفت. "باید بیای بیرون! تا کی میخوای ناراحت و افسرده بمونی تو تختت؟؟"

yOu, yOu, yOu... L.SOnde histórias criam vida. Descubra agora