پارت نهم، درست کردن خرابکاری

107 22 4
                                    


"لوییییییییی" آروم توی گوشش زمزمه کرد. لویی خمیازه ای کشید، دلش نمیخواست بیدار بشه.
لبهای آشنایی روی گوشش و گردنش حس کرد،
"لووووو"
غلتی زد، دستاش و پاهاشو انداخت روی هری و به خودش چسبوندش. یه جورایی توی بدنش قفلش کرد.

هری واقعا بوی خوبی میداد، گرم بود، فقط شلوار پاش بود...

"بوی فِرِند..." لویی با صدای گرفته و خواب آلود گفت و لبخندی زد.

هری هم خندید و لاله ی گوشش رو مکید. (وا دِ فااک! ... از دست این نویسنده!)
"بوی فرند، بیدار شو. میدونی که امروز قرار بود چکار کنی!"

"آره، ولی چند دقیقه اینجوری بمونیم، خواهش خواهش..."

"برات صبحانه درست کردم لاو. " صورتشو توی گردن لویی فرو برد.

"واااای! چقدر خوش شانسم!"

"وقتی خواب آلود و خسته ای خیلی بامزه یی."

"ولی تو در همه حالت بامزه ای، سان"

"باید پاشی، من امروز خیلی کار دارم."

رفت و از توی کمد یه بلوز و شلوار برای لویی انتخاب کرد.

"نمیشه لخت باشیم؟!"

"نه، نایل خونس.."

"اَه، لعنتی.... " پاشد و نشست، پتو رو کنار زد. هری حریصانه نگاش میکرد.

"چشماتو دَرویش کن!"

"دیکِت خیلی وسوسه انگیزه! "

"خودت گفتی امروز خیلی کار داری، وگرنه من که مشکلی ندارم! میخوای بجای صبحانه بخوریش؟!"

"نه، بزارش برای شام. فعلا بدو بیا، پنکیکا سرد میشن." خندید و از اتاق رفت بیرون.

لویی نمیتونست جلوی خنده شو بگیره. باورش نمیشد! هری دوست پسرش بود! هری!!! واو!
پاشد و پَنتیز و شلوارشو پوشید. رفت سمت آشپزخونه. خونه بوی زندگی میداد!

"نایل کجاس؟!"

"توی اتاقشه. صداش زدم، ولی ظاهرا هنوز خوابه."

"عجیبه! اون هیچوقت از همچین صبحانه ای نمیگذره!"

"یعنی مشکلی داره؟ حالش خوبه؟"

"آره. اگر هم چیزیشه، حتما بهم میگه."

"اوکی...." هری ظرف سیروپ رو برداشت و روی پنکیکا ریخت."

"دلم میخواد همینجا بخوابونمت ، سیروپ بریزم روت و بخورمت. مطمئنم از پنکیک خوشمزه تری."

"لویی!!!! کاری نکن همه برنامه های امروزمو کنسل کنم!" خم شد روی کانتر و بوسیدش. گرم و نرم بود، لویی نتونست چشماشو نبنده. لبهای هری، لبهاشو تو خودش ذوب میکرد...

دیگه نتونست طاقت بیاره. پاشد و رفت تو اتاق. موبایلشو آورد. هری متعجب نگاش میکرد.

"چکار میکنی؟!"

yOu, yOu, yOu... L.SOnde histórias criam vida. Descubra agora