من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودیتو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابان ها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم
تو با من می رفتی
تو در من می خواندیتو از میان نارونها، گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نمیشد
تو از میان نارونها، گنجشکهای عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردیتو با چراغهایت میآمدی به کوچهٔ ما
تو با چراغهایت میآمدی
وقتی که بچهها میرفتند
و خوشههای اقاقی میخوابیدند
و من در آینه تنها میماندم
تو با چراغهایت میآمدی ...تو دستهایت را میبخشیدی
تو چشمهایت را میبخشیدی
تو مهربانیت را میبخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را میبخشیدی
تو مثل نور سَخی بودیتو لالهها را میچیدی
و گیسوانم را میپوشاندی
وقتی که گیسوان من از عریانی میلرزیدند
تو لالهها را میچیدیتو گونههایت را میچسباندی
به اضطراب پستانهایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونههایت را میچسباندی
به اضطراب پستانهایم
و گوش میدادی
به خون من که ناله کنان میرفت
و عشق من که گریه کنان میمُردتو گوش میدادی
اما مرا نمیدیدیفروغ جان فرخزاد
YOU ARE READING
کلماتی که بر قلبم تراشیده شدند
Poetryشعرهایی که بعد از خواندنشان مدام در سرم زمزمه شدند تا بین صفحات کتاب و یا اول دفترها دفن شوند و اندک توضیحاتی بی ربط و مرتبط به شعر و شاعر و شاید سبک نوشتار نظم آن