میخواستم که برگردم از غربتم
به ایران، به انبوهی از خاطره
نباید که اون کوچههای عزیز
توو تنهایی محض، یادم برهنمیخواستم قاطی اشکهام
به مشتی غریبه تبسّم کنم
شکوه دماوند یادم بره
نمیخواستم ریشهمو گم کنمبلیطی خریدم به سمت بهشت
اگرچه کمی دور، شاید که دیر!
نمیشد که قایم کنم حسّمو
میخندید چشمام تموم مسیررسیدم به اون سرزمین بزرگ
رسیدم به اون خاک اسطورهای
پلیسا نگاشون پر از کینه بود
توی قلبم افتاد دلشورهاینگا کردم از شیشهی تاکسی
به خورشیدِ مخفی شده پشت دود
به جز عکسِ تبلیغِ رو بیلبورد
توو هیچ صورتی ردّ شادی نبودتوی میدونا سهم هر کارگر
فقط منّت و کار بیمُزد بود
کسی که میاومد به خونهت شبا
جای خواب خوش، خندهی دزد بودجوونا میگشتن پیِ ساقیا
برای فراموشی و دلخوشی
خبرهای هر روزنامه فقط:
تجاوز به هم، قتل یا خودکشینه راهی، نه امّید یه معجزه
واسه نسلی که گم شده توو سراب
یکی مُرد، امّا میگشتن هنوز
پلیسا پیِ دختر بدحجاب!کنار خیابون قدم میزدن
دو تا بچّهی کار، یه فاحشه
نه! ایران من نیست این لعنتی
نباید ته قصّهمون بد بشههمه میخورن تا که خورده نشن
باید زنده بودش به هر قیمتی!!
به من سرزمین منو پس بدین
نه! ایران من نیست این لعنتی...
استاد سید مهدی موسوی
پ.ن:متاسفانه یادم نمیاد از کدوم دفتر شعره و اسمش چیه.
پ.ن۲: خیلی از کسایی که بوکو تو ریدینگ لیستشون گذاشتن ممنونم♡
ŞİMDİ OKUDUĞUN
کلماتی که بر قلبم تراشیده شدند
Şiirشعرهایی که بعد از خواندنشان مدام در سرم زمزمه شدند تا بین صفحات کتاب و یا اول دفترها دفن شوند و اندک توضیحاتی بی ربط و مرتبط به شعر و شاعر و شاید سبک نوشتار نظم آن