پنجمین و ششمین برگ

85 16 0
                                    

برگ پنجم و ششم:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

برگ پنجم و ششم:

جالبه برام.... امروز یه روز فراموش نشدنی برای منه. پنج سال پیش توی چنین روزی، من مرتکب قتل شدم!
هنوز که هنوزه، تک به تک جزئیات رو یادمه. همه چیز رو با دوست نزدیکم کارینا هماهنگ کرده بودم. تازه دو روز بود که تعطیلاتم بعد از پروموشن آلبوم جدیدمون شروع شده بود و من همراه اون به ویلای شیکش در ججو اومده بودیم...

اونجا واقعا زیبا بود. معماری ویلا زیبایی خاصی داشت و ججو اون زمان خوش آب و هوا و دل انگیز بود. فقط من نمی تونستم قدر اون زیبایی رو بدونم، نه وقتی که دو شب گذشته واقعا بهم سخت گذشته بود و برای بار یکصد و هجدهم مورد آزار قرار گرفته بودم.

طی تمام اون سه سال، من تعداد سکس ها و در واقع شکنجه هایی که می شدم رو به طور دقیق داشتم. بار یکصد و هجدهم، آخرین بار بود.

من مدت زیادی برای کشتن هه جین نقشه کشیده بودم. از همون زمانی که برای بار اول به جسم و روحم تجاوز کرد و دقیقا زمانی که توی خونه ی پدربزرگم داشتم توی حموم به تیغ هایی که می تونستن از زندگی خلاصم کنن نگاه می کردم. شاید روانشناسم بهم بگه که اون زمان این فقط یه  فکر گذرا بوده، اما من همون زمان، کاملا یقین داشتم که اگر زنده موندن رو انتخاب کنم، یکروز هه جین رو خواهم کشت. هیچ تردیدی توی این مسئله نبود، فقط باید زمان مناسبش فرا می رسید. زمانی که کشتن اون، تاثیری روی زندگی من یا دیگرانی که بهشون اهمیت می دادم نمی ذاشت.

من برای انجام نقشه م، کار های کثیف زیادی کردم. من قبول کردم برده جنسی اون زن بشم، و با اینکه در برابرش مقاومت می کردم، اما در نهایت تسلیم بلاهایی که به سر بدنم و بعد روانم می آورد می شدم.

من حتی ابایی از اینکه تک تک آسیب های بدنم رو به برادر هه جین نشون بدم تا با جلب دلسوزیش، اونو به سمت خودم بکشونم نداشتم. و یجورایی با فروختن بدنم به هه جین بود که تونستم کارآموزیم رو به اتمام برسونم و همراه هوسوک و جونگ کوک، به عنوان یه گروه آیدل، دبیو کنم.... با اینحال، از هیچ کدوم از کارهام پشیمون نیستم. من در هر موقعیت، بهترین انتخابی که با آینده نگری می شد داشت رو کردم و اونقدر ادامه دادم تا بالاخره به اون روز رسیدم.

یادمه بدن درد زیادی داشتم. مسکن خوردم و بعد به سراغ هه جین که توی پذیرایی در حال مطالعه بود رفتم. اون کار زیادی نتونست بکنه، با اینکه همیشه من رو می بست و شلاق می زد، اما به عنوان یه زن زور زیادی در برابر من که مدت زیادی بود رزمی کار بودم نداشت. خیلی راحت گیر افتاد، خودش تو چنگال من، و گردنش توی طناب دار.

قصد نداشتم به این راحتی بکشمش. از سقف پذیرایی آویزونش کردم و دورش چرخیدم. به نظر مثل دیوونه ها شده بودم اما اهمیتی نداشت. می دونستم که باید حرصم رو سرش خالی کنم، وگرنه عقده های قلبیم تسکین پیدا نمی کردن.

طبق اون تجربه، میدونم که شکنجه گر خوبیم.... با استادی مثل هه جین، انتظار دیگه ای هم از من نمی شد داشت....

وقتی آخرین نفسشو کشید، ساعت پنج بعد از ظهر بود. به کارینا زنگ زدم تا بیاد. صحنه سازی جرم با اون بود، و کارش رو هم عالی انجام داد. طبق نقشه ای که از قبل کشیده بودم، قتل هه جین به گردن یکی از رقبای تجاریش، کسی که سد مهمی جلوی راه من برای رسیدن به هدف بعدیم بود، انداخته شد. اون اعدام نشد، ولی نگذاشتم توی زندان هم به نفس کشیدن ادامه بده، اون هیچ زمان نباید دوباره جلوی من قرار می گرفت. به این ترتیب، خیلی زود دو قتل پشت سر هم انجام دادم. یکی با دستای خودم، و دیگری به دستور من!

این یکی از بزرگترین رازهاییه که به جونگ کوک نگفتم. اکثر اوقات، وقتی پیش اونم، هیچی از گذشته و کارهام توی ذهنم‌ نمی مونه، انگار که هیچ وقت مشکلی وجود نداشته و همیشه جونگ کوک در کنارم بوده. برای من، میتونه همینطور هم باشه، چون می تونم از تمام چیزهایی که مطابق میلم نیستن گذر کنم و فقط چیزهایی رو به خاطر بسپرم که بهشون علاقه دارم.

ولی جونگ کوک اینطور نیست. می دونم که لازمه ی شروع رابطه با جونگ کوک برای من، گفتن تمام راز های زندگیم به اونه. اون رازدار خوبیه، از این بابت ترسی ندارم، ولی طبق دیدگاه های اون، مطمئنم که نگرشش نسبت به من عوض میشه؛ و چیزی که نمی دونم اینه که در اون صورت، چه چیزی از رابطه ما حتی به شکل دوستانه پابرجا می مونه؟....

...سه روز دیگه بالاخره تور کنسرت هامون تموم میشه. بعدش، یه تعطیلات یک هفته ای داریم که میخوام در اون مدت پیش پدربزرگم برم. باید باهاش صحبت کنم. در مورد همه چیز....

Diary of JiminWhere stories live. Discover now