برگ بیست و نهم:
زمان واژه عجیبیه، چیزی نیست که بشه با ساعت و دقیقه حسابش کرد. زمان به نظر من یجور احساسه. چون حسش میکنی. در لحظاتی که دوستشون داری یا ازشون متنفری، معنای زمان در تک تک سلول هات حک میشه و اثر خودشو به جا میزاره. حتی گاهی فقط خود زمان رو احساس میکنی، بدون هیچ احساس دیگه ای. فقط زمان، و در اون لحظه زمان مثل عقربه های ساعت در حال گذر نیست. زمان در حال ایستاییه. تو داخل زمانی و زمان داخل تو غرق شده. نمی تونی بگی هر لحظه از زمان چه اسمی داره، ثانیه ی اول، ثانیه ی دوم.... اونجا فقط یه اسمه، اسم زمان، چیزی که تمام ذهنتو تسلیم خودش میکنه و هر چیز دیگه ای بی معنی میشه.
و در بعضی از این لحظات، گذر سال ها گاهی برات یک لحظه ست و گذر یک ثانیه، قرن ها به طول میکشه. به همین خاطره که میگم زمان به صورت چرخش عقربه های ساعت، وجود نداره. ما فراتر از زمانیم. ساعت فقط به بند کشیدن بعدی از وجود فراتر ما که هزاران سال و یا شاید فقط یک دم زندگی میکنه هستن. یک خاطره، فقط مجموعه ای از لحظات گدشته نیست، تو اونو میلیون ها بار، به تعدادی که دوباره به خاطر میاری زندگی میکنی. پس تو موقع یادآوری خاطرات، در یک لحظه در همون مکان، در همون لحظه در مکان اون خاطره، و در همون لحظه در لحظه بعد از به پایان رسیدن اون خاطره ای. مکان هم فقط بعدیه که بخاطر زمان ما انسان ها به وجود اومده. اگر این زمان وابسته به گذر لحظات وجود نداشته باشه، مکانی هم وجود نخواهد داشت؛ چون دیگه لحظه ای وجود نداره که وجودیت تو رو در خودش تثبیت کنه و برای لحظه ی بعدی، مکان جدیدی لازم باشه.
هنوز نتونستم فرضیه م در مورد زمان رو کاملا اثبات کنم، ولی این چیزیه که احساسم بهم میگه، و برای یه هنرمند، چیزی منطقی تر از احساسش وجود نداره.
من تک تک لحظات زندگیمو بارها زندگی کردم، و الان دارم در یک لحظه ی دیگه برای بار n ام زندگی می کنم...
لحظه ای که گل رز رو به کام مرگ فرستادم... همه چیزش یادمه، این قتلو بدون کمک کارینا یا کس دیگه ای انجام دادم چون اون زمان هیچ کس برای کمک نبود. اونم نه در خاک کره، توی ژاپن، توی خونه ی شخصی خودش کشتمش و جسدش رو از بین بردم. گل رز زیباست اما خار های زیادی داره. وقتی که دستتو زخمی کنه، فقط باید با قیچی باغبانی از شر تیغ هاش خلاص شی. و تنها تیغ گل رز برای من، زندگیش بود. اون می خواست با تمام چیزایی که ازم می دونست بهم خیانت کنه و من نمی تونستم بزارم همه چیز نابود بشه.
نمی خواستم اینطور باشه اما، با کشتن گل رز فهمیدم خیلی خوب می تونم بدون ردی از خودم مرتکب قتل بشم. آهنگی که اون زمان نوشتم تحت تاثیر فهمیدن همین موضوع بود و حس عجیبی که بهم میداد. نمی دونم باعث افتخاره یا نه، ولی خوشحالم که خوب از پسش برمیام، چون هیچ چیزی نباید به خطر می افتاد. نه اون موقع، نه الان، و نه بعدا.
*
*برگ سی ام:
من نسبت به جونگ کوک، خیلی شخصیت تاریک تری دارم.... از اینکه مورد قبول اون نباشم نمی ترسم چون هستم. مورد قبولشم، در حدی که با اطمینان بگه من رو برای همیشه ی زندگیش میخواد. من فقط... گاهی ناخودآگاه به این فکر می کنم که اگر همه چیز طور دیگه ای بود چی؟ اگر فقط به عنوان یه کارآموز ساده با جونگ کوک آشنا می شدم و اون هم هیچ وقت توی رختکن خلوت، بدن کبود از شکنجه ی منو موقع تعویض لباس نمی دید. اگر با هه جین آشنا نمی شدم، اگر اون وجود نداشت، اگر چندین و چند نفر رو نمی کشتم، اگر های خیلی زیاد دیگه... ولی به شکل بیمارگونه ای، به این نتیجه می رسم که نمیخوام تمام این اتفاقات طور دیگه ای رقم بخوره، اگر باعث می شد من الان با جونگ کوک نباشم. من این چیزی که دارمو میخوام، بدون توجه به هر چیز دیگه. کوک همزمان باعث تفکر و دیوانگی من میشه. این چیزیه که پدربزرگ تو آخرین تماس تلفنیش گفت.
جونگ کوک هنوز چیزی به هوسوک هیونگ نگفته در صورتی که باید بهش بگم هوسوک هیونگ همین الانشم در مورد ما میدونه، وقتی تمام سهامدارای کمپانی از این موضوع با خبر بشن، قطعا کسی هست که به هوسوک هیونگ هم زنگ بزنه، اگه نامجون هم نباشه.
فقط، می تونم بگم هوسوک هیونگ در حال پردازش و پذیرش ماجراست. اون به طور عجیبی هیچ وقت فکر نمی کرد من توی هیچ نوع رابطه ای باشم... و همیشه منو به چشم یه موچی کیوت دو ساله می دید! حالا، قطعا این خبر وضعیت دشواری براش ساخته...!
توی آخرین صفحه از دفتر خاطراتم، میخوام راجب چیزی که جونگ کوک این روزا مخمو باهاش خورده حرف بزنم. بچه!
جونگ کوک علاقه ی زیادی به رویا پردازی در مورد آینده مون در خارج از کشور داره، زمانی که ما یه زندگی جدید رو شروع کنیم، اون واقعا تو فکر به سرپرستی گرفتن یه بچه ست؛ و وقتی به یه دختر کوچولو با لباسای رنگی رنگی فکر میکنه جوری هیجان زده میشه که چشماش گرد میشن و کاملا شبیه یه خرگوش میشه. تو این زمانا، اون خیلی چلوندنیه.
....من همیشه رویای پدر شدنو داشتم. با اینکه بعد فهمیدن گرایشم از این رویا تا حد زیادی ناامید شده بودم، ولی موضوع اصلی این بود و هست که فکر نمی کنم داشتن دو پدر برای یه بچه چیز مناسبی باشه. بچه برای یه رشد مناسب و طبیعی، به داشتن پدر و مادر نیاز داره، چیزی با لطافت و خشکی به اندازه و متناسب، و چیزی که من و جونگ کوک نمی تونیم باشیم. ما نمی تونیم "مادر" باشیم. من غیر طبیعی بودن خودم و جونگ کوک رو پذیرفتم، اما اگر فرزندی رو با این شرایط بزرگ کنیم، اون بدون اینکه ذره ای در این تصمیم گیری نقش داشته باشه از آغاز با یه زیر بنای غیر طبیعی رشد می کنه و این غیر طبیعی بودن باز اشاعه پیدا می کنه. نمی خوام چنین کاری بکنم. این موضوع بهم اجازه نمیده مثل جونگ کوک هیجان زده بشم و همینطور نمی تونم توی ذوق اون بزنم و چیزی بهش بگم. فقط باید بزارم مدتی بگذره... طی این مدت راه حلی براش پیدا می کنم.
پ.ن: دفترمو همراه با تک تک خاطراتم از اول شروعش ورق زدم، و دیدم که از وقتی با جونگ کوک هستم شوخ طبعی هم کمی به صفاتم اضافه شده. تغییر اخلاقم... برام جالبه!_________******_________
سخن نویسنده:
خب بالاخره بعد از کلی بدقولی و طول دادن، این مینی فیک تموم شد. بابتش شرمنده م و البته دوست دارم نظراتتون رو بدونم. به زودی با یه فیک دیگه برمیگردم... پرپل یو گایز!
YOU ARE READING
Diary of Jimin
Fanfictionخواننده پارک جیمین، رازهای زیادی در پس چهره ی زیباش داره؛ و وقتی که متوجه علاقه مکنه دوست داشتنیش جئون جونگ کوک به خودش میشه، آنچنان دچار آشفتگی میشه که رازهاش رو توی یه دفتر بنویسه.....