برگ هجدهم و نوزدهم:
.... کار کردن روی آهنگ و وقت گذروندن با جونگ کوک، به اضافه تمام کارهایی که نامجون برای انجام دادنشون به اجازه من نیاز داره، زمان زیادی برای نوشتن برام باقی نمیذاره. افکارم هنوز خیلی زیاد هستن، و شاید مدتها توی استودیو بشینم در حالیکه کاری به جز فکر کردن نمی کنم، اما بعد از تحلیل همه چیز، دیگه فرصتی برای نوشتن افکارم باقی نمی مونه.
بهرحال، چیزی که الان میخوام در موردش بنویسم، زندگیمه. تمام اتفاقاتی که برام افتادن. میخوام قبل از تموم شدن این دفتر کوتاه، کل زندگی گذشته م رو توش به یادگار بزارم.
اولین باری که جونگ کوک رو دیدم، اون یه بچه ی شونزده ساله ی خوشگل با خنده ی خرگوشی بود. اون بچه ی احساساتی و خجالتی، مدام به بزرگترا تعظیم می کرد و هنوز نمی دونست نباید به کسایی که ارزششو ندارن احترام بزاره. صدای بی نظیرش دومین چیز بعد از چهره ی کودکانه و معصومش بود که بهش جذب شدم. اون می تونست همه چیز رو عالی بخونه. صدای اون به متن معنی میداد، زنده ش میکرد.
ما زیاد با هم ارتباطی نداشتیم. فقط به عنوان دوتا کارآموز، همو می دیدیم؛ و منم درگیر هه جین بودم پس زیاد به کسی توجه نمی کردم. اون و هوسوک هیونگ نسبتا نزدیک تر بودن، اون بچه دور از خانواده و دوستانش نیاز به توجه داشت و هوسوک هیونگ مثل یه برادر بزرگتر این توجه رو بهش میداد.
با اینحال اوضاع همیشه اینطور نموند. من باید می دونستم تنها آدم فاسدی که توی کمپانی به کارآموزها چشم داره هه جین نیست. یه آخر شب که بعد از خفه کردن بغض هام با رقص، بالاخره از سالن تمرین دل کنده بودم متوجه سر و صداهایی توی انبار مربوط به وسایل استایلیست ها شدم.
من نه احمق بودم و نه کنجکاو. می دونستم اون سر و صدا ها چه معنی میده و اینکه رفتنم به داخل دردسر سازه، ولی هیچ بخشی از وجودم نمی تونست قبول کنه غیر از خودم، این بلا سر کس دیگه ای هم اومده باشه. نباید اینطور می شد. احساس می کردم خودم باید به تنهایی قربانی چنین اتفاقی، حداقل در این کمپانی نفرین شده باشم.
داخل انبار، تاریکی به خوبی منو می پوشوند و تونستم به راحتی با بیهوش کردن اون عوضی، جونگ کوک رو که علی رغم مقاومت، به خاطر خستگی زیاد، داشت از حال می رفت رو نجات بدم. یادم نمیره که جونگ کوک از شدت فشار و خستگی به محض اینکه نزدیکش شدم تو بغلم افتاد و بیهوش شد.
روز بعد، نتونستم بی خیالش بشم و توی خوابگاه، پیشش رفتم. اون گریه کرد. خیلی گریه کرد و منم باهاش گریه کردم. و ازون موقع، دیگه هیچ وقت نتونستم بی خیال جونگ کوک بشم. چه به عنوان محافظ، چه به عنوان دوست؛ همیشه کنارش موندم و بزرگ شدنش رو دیدم. اون بچه رو یجورایی من بزرگ کردم. رازهاش رو من می دونستم، و عقایدش رو من شکل میدادم. اون بچه رو تا جایی بزرگ کردم که باهام مخالفت کنه و عاشقم بشه. تا جایی که الان بخواد منو به خانواده ش معرفی کنه، به عنوان دوست پسرش. زودتر از اینکه من بخوام بگم که قراره به خانواده م معرفیش کنم.
بخاطر محافظت از جونگ کوک و کم کردن شر اون آشغالی که میخواست آزارش بده، به هه جین باج دادم. اون زمان راهی جز این نداشتم، و از کارم هم پشیمون نشدم. درد زیادی چه روحی و چه جسمی کشیدم، هه جین منو با دست و دهان بسته توی ماشین جلوی خونه پدر و مادرم برد و اونجا به زور باهام رابطه داشت. دقیقا زمانی که مادرم داشت از خونه بیرون می رفت تا به دوستاش سر بزنه، من پشت شیشه های دودی اون ماشین، در حال زجر کشیدن بودم... و همه ی اینا، اگر بازم به عقب برگردم انجامش میدم. مهم نیست اون شب کیو می دیدم. جونگ کوک یا هرکس دیگه ای، در هر حال هرکاری می تونستم می کردم تا دیگه اون حیوان دور و برش نپلکه. حتی اگر به سختی عذاب کشیدن و تحقیر کشیدن اون شکلی می بود.
من نیاز به حمایت داشتم. با اینکه در تمام اون مدت دریافتش نکردم، اما همیشه از جونگ کوک حمایت کردم. اینکار برام سخت نبود. کنار اون حتی نشون دادن ضعفم منو قوی می کرد. چون نگاه اون مثل بقیه نبود. یه نگاه متفاوت، براش فرقی نداشت من چجوری باشم و چه کارایی بکنم. اون بخش هایی از منو که دوست داشت، تغییر نمی داد. و کوک نمی تونست کاری برای حمایت از من بکنه. غیر از اینکه بهش اجازه نمی دادم، واقعا کار خاصی هم نمی تونست بکنه. فقط می خواستم یه آیدل بی نظیر بشه که هیچ چیز نتونه زمینش بزنه. نه حتی نقشه های پر از ریسک من برای تصاحب اون کمپانی...
*
*برگ بیستم:
تفکرات من، همیشه چیزای عجیبی بودن. به جز پدربزرگم، نمی تونستم با کس دیگه ای درباره شون صحبت کنم، و این منو گاهی اوقات آزار می داد. به محض اینکه چیزی میگفتم، همه در صدد ردش بر می اومدن و با من مجادله می کردن. من فقط دنبال "اظهار" نظر و عقیده م بودم نه "تحمیل" اون. چرا فقط نمی تونستن گوش بدن؟ چرا هرکسی که بود احساس وظیفه میکرد که منو وادار کنه از عقایدم دست بکشم؟ مگه من عقل نداشتم؟ من با مدت زیادی تفکر و مطالعه به عقایدم رسیده بودم. چرا باید هربار به خاطر افکارم حرف می شنیدم؟!
این ها، همه ناراحتی های منِ کوچک تر بودن. تا زمانی که اونقدر با جونگ کوک آشنا شدم تا بتونم راجب عقایدم باهاش حرف بزنم، یه ریسک بزرگ، و اون هم با من حرف زد. فقط حرف می زدیم! نه رد کردنی بود نه استدلالی. فقط حرف. فقط صحبت. هیچ وقت فکر نمی کردم کسی که غیر از پدربزرگ بتونم راحت باهاش صحبت کنم، کسی باشه که دو سال از خودم کوچیک تره! و ما فقط خیلی راحت بودیم.
نمی دونم از کی تصمیم گرفتم کمپانی که توش کار می کردم رو از چنگ هه جین و رییس هان در بیارم و مال خودم بکنم. ولی فکر می کنم جرقه ش از زمانی زده شد که فهمیدم هم صحبتی با جونگ کوک چقدر برام ارزشمند و آرامش بخشه. من این آرامشو می خواستم. بدون حضور هه جین توی زندگیم و هر چیزی که بتونه آزارمون بده. منو، جونگ کوک رو، یا هر کس دیگه ای که اونم مثل من همچین چیزی میخواست.
کارینا، تنها دوستی بود که حفظش کردم. اون تنها کسی بود که از اول، همه چیزو در مورد هه جین بهش گفتم. چون اون، می تونست کمکم کنه.
در آغاز، من و کارینا ایده ای نداشتیم چیکار کنیم. به صورت قانونی نمی شد کاری از پیش برد. من حتی نمی تونستم از هه جین بخاطر تجاوزش شکایت کنم. اون همه جا یسری آدم داشت و نه پلیس و نه دادگاه، هیچ کدوم گزینه های مناسبی نبودن. غیر از این، جون خانواده م در خطر بود. هه جین و رییس هان خیلی واضح منو تهدید می کردن و می دونستم که تهدیدشونو عملی می کنن.
پس، من سعی کردم به دنبال هم تیمی بگردم. افراد به درد بخوری که طرف من باشن و بتونم بهشون اعتماد کنم. کارینا منو با یه هکر آشنا کرد. گل رز. آدم جالبی بود، و من تونستم واسه خیلی چیزا بهش اعتماد کنم.
ولی بهترین اتفاقات، بعد از اینکه همکاری با ته یانگ رو برای آلبوم سولوش رد کردم افتادن. کار من رسما توهین به رییس هان بود چون اون از قبل موافقت کرده بود، و من تونستم با تهدید اون به اینکه یه شایعه در مورد قرار گذاشتنم با رزی آیدل یه کمپانی دیگه، که در واقع خواهرم بود می سازم؛ دهنشو ببندم. حقیقتا خواهرم هرگز به خاطر من چنین شایعه ای نمی ساخت، ولی رییس هان از روابط سرد من و خواهرم خبر نداشت پس فکر می کرد به محض اینکه من به اون بگم، خواهرم یه شایعه داغ درست میکنه. اینطور شد که تونستم اولین موفقیتم در برابر رییس هان مدیر کمپانی و هه جین مالک کمپانی رو به دست بیارم.
BINABASA MO ANG
Diary of Jimin
Fanfictionخواننده پارک جیمین، رازهای زیادی در پس چهره ی زیباش داره؛ و وقتی که متوجه علاقه مکنه دوست داشتنیش جئون جونگ کوک به خودش میشه، آنچنان دچار آشفتگی میشه که رازهاش رو توی یه دفتر بنویسه.....