برگ نهم:
جالبه، که من و پدربزرگ می تونیم اینقدر راحت، بدون هیچ صحبتی با هم ارتباط بگیریم. ما با هم به پیاده روی رفتیم، توی باغ ها و مزرعه ها و طبیعت خلوتی که دیگه لازم نیست بخاطر حضور کسایی که منو میشناسن ماسک بزنم و خودم رو بپوشونم. پدربزرگ توی خونه پیانو زد و من آهنگ خوندم؛ بعد از اون مادر طبیعت با هم گیتار زدیم و من توی موسیقی غرق شدم...
طی تمام این مدت، پدربزرگ هیچ حرفی نزد. مثل همیشه، اون در برابر آشفتگی من صبور موند تا زمانی که خودم بخوام حرف بزنم. وقتی اون شب، خواستم شروع کنم، حقیقتا نمی دونستم از کجا باید بگم؟ این داستان، چه آغازی داشت؟ و پدربزرگ باز بهم کمک کرد. گفت ازونجایی شروع کنم که اولین مشکلاتم شروع به آشکار شدن کردن؛ دقیقا از همونجا که برای اولین بار، حتی پدربزرگ هم نتونست قفل زبون من رو باز کنه. اون، زمانی بود که مورد اولین تجاوز قرار گرفتم، زمانی که پدربزرگ صدای گریه و ضجه های من از داخل حمام رو شنیده بود، ولی نمی دونست من تازه فکر خودکشی رو از ذهنم کنار گذاشته بودم.
پدربزرگ می دونست آغاز همه چیز ازونجا بوده، و می دونم که تمام این سال ها می دونست. ولی فقط الان بود که من آمادگی صحبت در موردش، هر چند سخت رو داشتم. بخاطر کسی که برام بی نهایت مهم و عزیز بود، جونگ کوک....
گفتنش برام سخت بود، اما درمورد اولین تجاوز و ماجرای پشتش به پدربزرگ گفتم. بعدش، قبل از اینکه بگم چه تصمیمی هرچند از روی اجبار گرفتم، پدربزرگ گفت: پس بعدش فکر خودکشی رو با فکر ادامه دادن و در نهایت کشتنش دوسال بعد، کنار زدی....
قطعا باورم می شد.... باید می دونستم که پدربزرگ همه رازهای منو می دونه. و اون درک می کرد.... ما به هم نگاه کردیم و اون سرشار از درک بود. و من تصمیم گرفتم در مورد موضوع بعدی بگم:
عشق! و اینکه نمی تونم عشق دو همجنس رو قبول کنم چون طبیعی و منطقی نیست، و نمی تونه ادامه پیدا کنه. شاید یه رابطه طولانی مدت باشه، ولی سالم و همیشگی نیست. نه برای ابدیت، نه تا زمان مرگ و بعد از اون....
من، هنوز نیاز دارم حرف های پدربزرگ رو درک کنم و بیشتر باهاش حرف بزنم. وقتی به نتیجه رسیدم، همه چیزو می نویسم. شاید.برگ دهم:
روان انسان به آرامش نیاز داره. این آرامش، برای هر انسان چطور به دست میاد؟ چه قانونی برای یه چیز مفهومی به اسم آرامش وجود داره؟
قبلا، فکر می کردم خوبی و بدی دارای درجه بندی مشخصی هستن و انسان ها همیشه یه بهترین انتخاب توی مراحل مختلف زندگیشون دارن که باید اونو انجام بدن، حتی اگر براشون سخت یا ناخوشایند باشه.
ولی با گذر زمان، عقیده م عوض شد. وقتی تاریخ رو میخونم، پر از انتخاب هاییه که انتخاب خوبی بودن، ولی در آینده باعث انتخاب های بد زیادی شدن و برعکس. یجورایی به این نتیجه رسیدم که لزوما بهترین انتخاب برای هر فرد، بهترین انتخاب ممکن نیست. بلکه با توجه به شرایط و ظرفیت توانایی هر فرد شاید بهترین انتخاب ممکن حتی باعث نابودی اون بشه. و اینکه خوب و بد مطلق وجود نداره، همه چیز توی این دنیا نسبیه. در هر موقعیت جای خوب و بد با هم عوض میشه و به همین شکل، انتخابی که برای یک نفر بده، برای شخص دیگه انتخاب خوبیه.
وقتی با پدربزرگ در مورد اینکه نمی تونم احساسم نسبت به جونگ کوک رو بپذیرم صحبت کردم، پدربزرگ در مورد انتخاب ازم پرسید. در آخر، پدربزرگ گفت قوانین طبیعت هم مطلق نیستن. چیزهایی در این دنیا وجود دارن که بر قوانین طبیعت هم پیروز میشن، چیزهایی که بهترین انتخاب نیستن، ولی بهترین انتخاب هرکدوم از آدم ها با توجه به شرایطشون هستن. و جونگ کوک قطعا بهترین انتخاب برای من نیست، ولی با توجه به حرف های من، بهترین انتخابیه که با توجه به شرایطم می تونم بکنم، چه از لحاظ عقلی و چه از لحاظ احساسی. قبول کردن این سیر فکری، زمانی که به جونگ کوک فکر نمی کردم و همه چیز رو دوباره با خودم سنجیدم، راحت تر بود، و من بالاخره پذیرفتمش.
به پدربزرگ گفتم حتی اگر جونگ کوک بهترین شریک زندگی برای من باشه، طبق چیزی که همین الان دارم می بینم، من و اون نمی تونیم تا آخر عمرمون با هم باشیم و قطعا از هم جدا میشیم. جدا از اینکه نمیخوام یه رابطه محکوم به جدایی رو شروع کنم، در این صورت حتی همین دوستی با ارزش کنونی رو هم از دست میدم و کوک کاملا از زندگی من بیرون میره... در مورد این هم، خیلی زیاد با هم صحبت کردیم.
...در نهایت، به این نتیجه رسیدم که هیچ تضمینی برای دائمی موندن همین دوستی، و یا نابود شدن رابطه من و اون بعد از شروع وجود نداره. همه چیز طبق پیشبینی های منه، ولی حتی در تجارت، تنها کار ما پیشبینی کردن نیست. ما همیشه برای سودآوری و پیش رفتن چیزها طبق میلمون برنامه ریزی می کنیم. پدربزرگ گفت با همین منطق اگر روزی رابطه من و جونگ کوک به بن بست نزدیک شد، تمام تلاشم رو برای درست کردن اوضاع بکنم؛ نه اینکه قبل از شروع همه چیز، فقط به پیشبینی های هرچند عاقلانه م بسنده کنم.
فکر می کنم درست فکر می کردم که طی این مدت پدربزرگ راضیم می کنه به جونگ کوک یه فرصت بدم، با تغییر توی خط سیر افکارم.
... آرامش، هنوز هم چیزیه که براش فرمول خاصی پیدا نکردم، ولی الان، در این لحظه، دارم آرامش رو با تموم وجودم احساس می کنم. آرامش اینکه تونستم با کمک پدربزرگ مشکلات ذهنیم رو حل کنم، آرامش اینکه می دونم دیگه ترس یا مانعی برای خواستن جونگ کوک و به اجرا درآوردن خواسته م ندارم. زمانی نه چندان دور، از اینکه دیوارهای دفاعیم بالاخره فرسوده بشن و بشکنن، و من به سمت جونگ کوک پرواز کنم، می ترسیدم. ولی الان، خودم اون دیوار هارو شکستم، و وقتی که فردا با هواپیما به سئول برگردم، با روح و جسمم به سمت جونگ کوک پرواز می کنم....
YOU ARE READING
Diary of Jimin
Fanfictionخواننده پارک جیمین، رازهای زیادی در پس چهره ی زیباش داره؛ و وقتی که متوجه علاقه مکنه دوست داشتنیش جئون جونگ کوک به خودش میشه، آنچنان دچار آشفتگی میشه که رازهاش رو توی یه دفتر بنویسه.....