برگ پانزدهم:
همه چیز دور از انتظار بود... همه چیز برای من فوق العاده بود... و تازه می تونم همه چیزو باور کنم... جونگ کوک، عشق من.....!
از صبح زود توی استودیو داشتیم تمرین می کردیم. و تا شب، هوسوک هیونگ و حتی جونگ کوک رفتن. من طبق معمول هنوز از صدام راضی نبودم و ادامه دادم.
نمی دونم کی اشک هام جاری شد. من واقعا خسته بودم. از اینکه کوک با من اونطور رفتار می کرد. بی تفاوت و حتی سرد، و این بعد از تمام چیزی که ما با هم گذروندیم... فقط برای من زیادی بی رحمانه بود.
دیگه نمی تونستم با بغضی که داشتم بخونم، و نمی تونستم به خونه برگردم. نمی خواستم به خونه ای برگردم که جونگ کوک قبلا بارها پاشو داخلش گذاشته بود اما الان مدتها بود که دیگه رنگ و بویی ازش اونجا یافت نمی شد. به سالن رقص رفتم. میخواستم تا زمانی که روحم از بدنم جدا شه برقصم.... تا فقط کمی آروم بشم.
ساعت چهار صبح، از خستگی وسط رقص روی زمین افتادم. خوب یادمه که حس شدید ضعف، خستگی و گرسنگی داشتم. خیس عرق بودم و هنوز با چشم های باز یا بسته، جونگ کوک رو می دیدم. می خواستم سر خودم فریاد بزنم و بگم بس کنه. این همه فکر، و فکر جونگ کوک، برای من زیادی بود... واقعا برام بس بود.
با چشم هایی که تار میدیدن از سالن بیرون اومدم و درو بستم، و همون موقع صداشو شنیدم: هیونگ...
جونگ کوک اونجا بود، با لباس های سیاهش، اون طوری که من عاشق همه چیزش بودم. ولی اون زمان، از سر خستگی یا دلزدگی، با سردی بهش خیره شدم. ولی اونم خسته بود؛ شاید با دلیلی مثل من، و شاید با دلیلی غیر از اون.
سعی کردم درکش کنم. برگشتم داخل سالن و اون مثل قبل ها، باز دنبالم اومد. چیزی که بعد از اون پیش اومد، شگفت انگیز ترین خاطره زندگی من بود، و زیباترین خاطره ش...
اون، درو بست و ازم خواهش کرد بغلش کنم. همین. و خودش رو تو بغلم انداخت. من فقط گریه کردم و بعد، آرامش بود!
... من همیشه قوی بودم. چه به عنوان تنها پسر خانواده، چه به عنوان دانش آموز برتر مدرسه، چه کارآموزی که هیچ کس بهش امید نداشت چون می گفتن چاقه و قیافه نداره، چه در تمام سه سالی که بهم تجاوز شد و دم نزدم و مجبور شدم پنهانش کنم، چه دردسر هایی که برای تصاحب کمپانی کشیدم و جدال هایی که برای از میدان به در کردن رقبام داشتم. ولی همه اینا اجبار بود.
من از پس همه چیز بر اومدم، هنوزم برمیام؛ ولی نمی خوام بخاطر این باشه که چاره ای جز این ندارم. میخوام کسی رو در کنارم داشته باشم که بدونم توانایی همراهی من در تمام مشکلاتم رو داره و وقتی خسته میشم، بتونه با یه آغوش ساده، آرامش رو به وجودم برگردونه. و اون شخص جونگ کوکه...
وقتی گردنش رو خم کردم و بالاخره لبهام رو به لبهاش رسوندم، احساسی که داشتم ورای تصور بود. بالاخره بعد از تمام جنگ و جدال های درونیم، می دونستم به چیزی رسیدم که ارزش تمام این هارو داشته...
من غیر طبیعیم. چیزهای زیادی در موردم وجود داره که ممکنه اشتباه باشه یا یقینا اشتباهه، ولی مجموعه این ها با هم، منم؛ که میخوام همه چیز رو همینطور داشته باشم و کنترل کنم. من به جونگ کوک نیاز دارم، نه نیازی از سر ضعف، بلکه از سر تمایلی که بهش دارم... پس اینکه میخوام تمام لحظات زندگیم رو باهاش بگذرونم دیگه برام عجیب و غیرطبیعی نیست.
و بعد از تمام اینها، یک چیزو میدونم. از لحظه ای که جونگ کوک به درخواست من بله گفت، محاله بزارم حتی برای یک لحظه متعلق به کس دیگه ای باشه...
*
*
YOU ARE READING
Diary of Jimin
Fanfictionخواننده پارک جیمین، رازهای زیادی در پس چهره ی زیباش داره؛ و وقتی که متوجه علاقه مکنه دوست داشتنیش جئون جونگ کوک به خودش میشه، آنچنان دچار آشفتگی میشه که رازهاش رو توی یه دفتر بنویسه.....