برگ بیست و هفتم:
باور داشتن به چیزی، با باور کردنش تفاوت زیادی داره. وقتی به چیزی باور داری، ممکنه حتی ندیده و درکش نکرده باشی ولی اونقدر برات جالب و مهم باشه که به هر طریقی بخوای کشف و درکش کنی. و علت پذیرفتن اون چیز یا بسیار منطقی، یا بسیار احساسیه. در هر دو صورت امکان غلط بودنش وجود داره، اما این باور داشتن به اون چیز و نه واقعیت داشتنشه که بهت قدرت میده و باعث میشه روی جهان اطرافت در جهت اون چیز تاثیر بزاری.
بخاطر همینه که خیلی از اوقات، چیزی که حقیقت نداره، به واقعیت تبدیل میشه. چیزی که وجود نداره و از اساس، حقیقتی براش نیست، تبدیل به چیزی میشه که مردم به عینه می بینن و چون واقعیت پیدا کرده، فکر میکنن حقیقتی هم پشتش نهفته ست. در حالی که اینطور نیست و این کار انسانه. چه درست و چه غلط، تمام انسان در تاثیر گذاری و تاثیر پذیری خلاصه شده.
باور کردن یک چیز، این با باور داشتن تفاوت داره و از آغاز وجود نداشته. چون تا باور داشتنی که باعث واقعیت پیدا کردن یک حقیقت یا غیر حقیقت بشه وجود نداشته باشه، فرد دیگه به چیزی که منطق یا احساسش اونقدر برای فهمش ارزش قائل نبودن که پی کشف یا درکش برن، باور پیدا نمی کنه. باور کردن یعنی پذیرفتن یک واقعیت، نه یک حقیقت یا حتی یک غیر حقیقت بدون اینکه به واقعیت تبدیل شده باشه.
من هم به اینکه روزی با جونگ کوک در حالیکه توی هواپیما، داریم به اولین مسافرت زوجی مون توی تعطیلات میریم در این مورد صحبت کنم، باور نداشتم. فقط همین الان که بالای ابر ها کنار جونگ کوک نشستم و بیشتر از سی دقیقه ست که داریم درباره باور، واقعیت و حقیقت صحبت می کنیم، می تونم این موضوع رو باور کنم.
جونگ کوک میخواد بهش بگم چرا به همچین چیزی باور نداشتم، و من هنوز نمی دونم دلیل واقعیش چی بوده.
من مدت زیادی با راز سنگینم و البته عقاید متفاوتی که داشتم سر و کله زده بودم و به خودم اجازه نمی دادم درباره رسیدن به جونگ کوک، رویا پردازی کنم.
ولی حتی در کوتاه ترین لحظات قبل از خواب، زمانی که در مستی بین خواب و بیداری ناخودآگاه به جونگ کوک فکر می کردم، آیا ایمان نداشتم که با پس زدن مشکلات، فقط اگر بخوام، این رویا میتونه حقیقتی باشه که به واقعیت تبدیل میشه؟!
از خودم شرمنده م، و دوست دارم جونگ کوک کاری کنه این شرمندگی رو فراموش کنم. آره، دقیقا همین لحظه که من دارم این متنو می نویسم و اون داره با چشم های زیباش که هربار با نگاه کردن بهشون یه جهان متفاوت رو میبینم، نوشته های روی کاغذو میخونه. کنجکاوم بدونم خواسته مو انجام میدی جونگ کوکا؟ اگر آره، چطور میخوای انجامش بدی؟! :)))
*
*برگ بیست و هشتم:
این سفر..... بهترین سفر عمرم بود. آرامش، تمام چیزی بود که داخل پارک کوه تیبل حین تماشای منظره شهر و طبیعت از بالای کوهستان و یا در هر کجای این سفر احساس می کردم.
احساس خیلی خوبی داره که وقتی داری در تمام خیابان های یه شهر مثل کیپ تاون قدم میزنی، یک نفر باشه که به هیچ منظره ای توجه نکنه و نگاهش فقط به تو باشه. انگار که من برای تماشای اون دیدنی ها اومده بودم و جونگ کوک فقط برای تماشای من.
چیزی که جونگ کوک توی این سفر به من داد، این عشق و علاقه... قابل وصف نیست. و می دونم که هیچ کس نمی تونه توصیفش کنه. این حس، حسیه که فقط من، به عنوان ماه جونگ کوک میتونم درکش کنم و میخوام طوری بهش عشق بدم که هیچ کس دیگه ای، هیچ زمانی نتونه چنین محبتی رو از جونگ کوک ببینه. اون پسر منه.
با تمام تلاش های هر دو مون، حالا این رابطه مستحکم تر شده. من قبل از رفتن به این مسافرت، خواهر بزرگم رو هم از رابطه مون با خبر کردم. این کار خیلی بهتر از این بود که توی یک جمع خانوادگی با من و کوک روبرو بشه و اون زمان بفهمه. الان، می تونستم مطمئن باشم که توی زمانی که ما در مسافرت هستیم، کارینا به خوبی افسار خواهرمو میگیره و نمی زاره اون چیزی از این خبر به هیچ جا بروز بده.
من نمی خوام رابطه خودم و جونگ کوک رو پنهان کنم، ولی برای فاش شدنش نیاز به اولویت بندی و زمان دارم. خواهرم و یا هیچ کس دیگه، نباید خارج از برنامه و بی موقع چیزی از این موضوع رو برملا کنن. چه بین سلبریتی ها، چه برای طرفدار ها.
این باید زمانی باشه که هر دوی ما براش آماده باشیم، وقتی که به آرزو هامون در این کشور و در این سیستم رسیده باشیم و بتونیم بدون افسوس، برای یه زندگی جدید پا به کشور دیگه ای بزاریم. تا اون زمان، من و کوک صبر می کنیم....
فکر می کنم در مورد چگونگی خبردار شدن نامجون و دوستم چیزی نگفتم.. نامجون دقیقا فردای اولین روزی که جونگ کوک توی آپارتمان من موند به صورت تلفنی از همه چیز با خبر شد. می خواستم امنیت آپارتمان من و کوک رو بالا ببره.
تا زمانی که می تونستیم بی سر و صدا محل زندگی دیگه ای که خبرنگار ها و مردم عادی و به طبع پاپاراتزی ها و ساسنگ ها از محلش خبر نداشته باشن برای زندگی مشترکمون پیدا کنیم، نباید شایعه ای در موردمون پخش می شد.
و کارینا، اون شیطان کوچولو از روی سر و صدای آشپزی جونگ کوک از پشت تلفن همه چیزو فهمید، قبل از اینکه خودم بهش بگم. گرچه... عادلانه بود چون منم از روی صدای خر و پف دوست پسرش وقتی ساعت دو نصفه شب بهش زنگ زده بودم که بیاد فرودگاه دنبالم، موضوع مربوط به اون رو فهمیده بودم و همون موقع از فرودگاه یه هدیه براش خریدم.. دوستی ما همینطوریه...
DU LIEST GERADE
Diary of Jimin
Fanfictionخواننده پارک جیمین، رازهای زیادی در پس چهره ی زیباش داره؛ و وقتی که متوجه علاقه مکنه دوست داشتنیش جئون جونگ کوک به خودش میشه، آنچنان دچار آشفتگی میشه که رازهاش رو توی یه دفتر بنویسه.....