برگ یازدهم:
به محض اینکه به سئول رسیدم، به جونگ کوک زنگ زدم و گفتم که میخوام ببینمش. پیشنهاد داد که توی سالن رقص همدیگه رو ببینیم، اما اصلا ایده خوبی نبود. اونجا به اندازه کافی برای چیزهایی که میخواستم به کوک بگم امن نبود، و نمی خواستم در هر صورت، خاطره بدی توی اون سالن که ما مدت زیادی از روزهامون رو توش می رقصیدیم برامون ایجاد بشه. به همین دلیل، بهش آدرس آپارتمان هه جین رو دادم. آپارتمانی که چندین بار توش شکنجه شده بودم و شاهد شکنجه شدن چند نفر دیگه هم بودم. اصلی ترین موضوعی که امروز به جونگ کوک می گفتم، در مورد هه جین بود؛ پس حق داشتم جایی اینکارو بکنم که حضور هه جین زمانی توش احساس میشده.... نه؟!
قرار نبود هیچ پذیرایی ای از کوک بکنم. من حتی مبل های اون آپارتمان رو عوض کرده بودم تا بتونم روشون بشینم. حالا اون ساختمان یجورایی موزه شخصی من از هه جین بود. تمام یادگاری های سابقش اینجا بود، و نامجون برادرش هم گاهی به اینجا سر می زد. در واقع بخاطر دلِ سوخته اون بود که هنوز اینجا رو نگه داشته بودم. با وجود تمام بدی هایی که هه جین در حقم کرد، اون یه خواهر فوق العاده پشتیبان و حامی برای نامجون بود، و حتی همکاری نامجون با من بر علیه خواهرش بخاطر فسادهای مالی و اخلاقیش هم این موضوع رو کمرنگ نمی کرد. این تنها کاری بود که می تونستم برای برادر کسی که به قتل رسونده بودم انجام بدم.
جونگ کوک اومد، و من خیلی زود ترس هام رو به عقب فرستادم و ساده و روان، در مورد قتل، یا درواقع قتل هایی که انجام داده بودم برای اون صحبت کردم.
اون خیلی ساکت بود، خیلی زیاد؛ و من بهش گفتم علت رد کردنش همین راز و البته افکار و عقایدی بوده که طی همین یک هفته پشت سرشون گذاشتم.
وقتی گفتم فعلا فقط فکر کنه و فقط بلافاصله ردم نکنه، میدونستم دارم بهش میگم کاری رو نکنه که خودم کردم؛ ولی موقعیت ما فرق می کرد. اینبار هم من ناامیدانه انتظار درک داشتم... من همه ی توانم رو برای گفتن همه چیز گذاشته بودم و اینکه کوک همونجا ردم بکنه، واقعا من رو نابود می کرد. بدون اینکه بهش چیزی بگم، با تمام وجودم بهش التماس کردم این ضربه رو به من نزنه.
اون این ضربه رو نزد، فقط بدون هیچ حرفی، خیلی سریع بلند شد و رفت، و من رو با یه قلب ترسیده و یخ زده تنها گذاشت. قلبی که میدونستم سزاوار این ترس و تنهاییه...برگ دوازدهم:
مدت زیادی از زمانی که همه چیزو به جونگ کوک گفتم میگذره و اون هنوز جوابی به من نداده. رفتارش با من در هاله ای از ابهام قرار داره. باز هم نمی تونم بفهمم چه چیزی توی ذهنشه و اینکه دیگه مثل قبل منبع آرامشش نیستم و اون بهم پناه نمیاره باعث پریشانی من میشه.
طی این مدت دوری از جونگ کوک، افکاری دارن به ذهنم هجوم میارن که با اینکه ازشون خوشم نمیاد، اما فکر کردن بهشون باعث میشه کمی از فکر جونگ کوک دربیام.
چرا من اینقدر زود راضی شدم احساسم نسبت به جونگ کوک رو اونقدر بپذیرم که به مرحله عمل دربیارم؟ من تا پیش از این بخاطر اعتقاداتی که داشتم دوسال بود که احساساتم رو مهار می کردم. جدا، دلیل این سرعت پذیرش افکار جدید چی بود؟
یادمه از اول از پدربزرگ خوشم نمی اومد. به خاطر یه تفکر بچگونه که پدربزرگ باعث دوری من از پدر و مادرم شده، اولین دیوارهارو بین خودم و پدربزرگ به وجود آوردم.
یادم نیست چقدر طول کشید تا به پدربزرگ به عنوان یه معلم اعتماد کنم. من دوست نداشتم از کسی چیزی یاد بگیرم که اعتمادی به دانش و بی طرفیش نداشتم. دقیقا به همین دلیل بود که توی مدرسه همه معلم ها از من می ترسیدن و متنفر بودن. فکر کنم پدربزرگ، تنها کسی طی تمام زندگیم بود که تونست اعتماد منو برای اینکه با خیال راحت ازش درس بگیرم جلب کنه.
با اینحال، من همیشه نسبت به هرچیزی که حتی پدربزرگ می گفت هم، منتقد بودم. هیچ وقت به صرف اینکه پدربزرگ چیزی می گفت قبولش نکردم و با منطق خودم اون موضوع رو قبول یا رد می کردم.
اما در مورد جونگ کوک، ممکنه که چیزی روی منطق من اثر گذاشته باشه؟ درسته که من به قوانین انتخاب، از قبل صحبت با پدربزرگ اعتقاد داشتم، اما آیا واقعا میشد به انتخاب جونگ کوک توسط من بر خلاف قوانین طبیعت بخاطر نیازی که بهش دارم ربطش داد؟
بخشی از وجودم از فاصله گرفتن جونگ کوک از من ناراحته، اما بخش دیگه ی وجودم خوشحاله، چون با وجود این مشغله فکری، نمیخوام جونگ کوک با نزدیک بودن بهم دوباره از طرف من آسیب ببینه.
نیاز دارم فکر کنم، و دوباره به یه درک منطقی برسم. این دفعه نمی تونم با پدربزرگ حرف بزنم، و از کسی کمک بگیرم. چون در نهایت، همه چیز بین من و جونگ کوکه، و این بستگی به تصمیم نهایی من و جونگ کوک داره...
YOU ARE READING
Diary of Jimin
Fanfictionخواننده پارک جیمین، رازهای زیادی در پس چهره ی زیباش داره؛ و وقتی که متوجه علاقه مکنه دوست داشتنیش جئون جونگ کوک به خودش میشه، آنچنان دچار آشفتگی میشه که رازهاش رو توی یه دفتر بنویسه.....