برگ هفتم:
وقتی از بالا به پایین نگاه می کنم، حس خاصی بهم دست میده. من فوبیای ارتفاع دارم، اما همیشه از پنجره هواپیما به پایین نگاه می کنم. به شدت می ترسم، اما در همین حال برای خودم یادآوری میکنم که ترس من هم تحت سلطه خودمه، و نمی تونه مانعم برای انجام کاری بشه.
وقتی این رو به جونگ کوک گفتم، خندید و با اون چشم های پرستاره ش بهم زل زد. فقط یه جمله گفت: تو فوق العاده ای هیونگ!
برای مدتی، احساس می کردم تمام وظیفه زندگیم تو این خلاصه شده که کاری کنم مثل اون دفعه، چشم های زیباش رو با تحسین به من بدوزه. و این وظیفه رو به نحو احسن انجام میدادم. حسش، بی نظیر بود. توجه جونگ کوک به من، باعث می شد همه ی دردام رو فراموش کنم و توی یه خلا شادی برانگیز حبس بشم.
ولی من اینو نمی خواستم. نمی خواستم از کوک به عنوان مسکن دردهام یا وسیله ای برای فراموشی استفاده کنم؛ پس این روند رو تمام کردم. فقط مثل خودم رفتار می کردم.
اما کوک... اون باز هم همونطور به من نگاه می کرد. هیچ فرقی توی رفتارش ایجاد نشد، و من بخاطر این حس که یکی من رو هر شکلی که باشم دوست داره، اشک شوق ریختم! منظورم اینه، طبیعی به نظر میرسه که کسی از خانواده ت تو رو هرجوری که باشی دوست داشته باشه، و توی خانواده م فقط پدربزرگم منو اینطوری دوست داره؛ ولی جونگ کوک خانواده ی من نیست.
رابطه ی ما در اون زمان حتی به مرحله ای که احساس دیگه ای بینمون شکل بگیره نرسیده بود و فقط دوست های همدیگه بودیم. و اون چیزهایی از من دیده بود که کاملا می تونست به خاطرش ازم بدش بیاد و قضاوتم کنه. حتی هوسوک هیونگ هم اگه اون کبودی ها رو میدید دیگه با من گرم رفتار نمی کرد.... این موضوع بود که بیش از حد برام ارزش پیدا کرد....
الان، توی هواپیمام. دارم میرم بوسان، پیش پدربزرگم. به پدر و مادرم گفتم فعلا نمی خوام ببینمشون چون نیاز به تمرکز دارم. اونا هم قبول کردن. فقط امیدوارم سر و کله ی خواهر کوچیکم پیدا نشه و خواهر بزرگم هم همینطور گم و گور بمونه. میخوام فقط خودم و پدربزرگ باشیم، بدون هیچ فرد دیگه ای. اگه مادربزرگ هنوز زنده بود هم پدربزرگ توی این مدت می فرستادش یجای دیگه.
... باید استراحت کنم. وقت خوابم زیاد از حد به هم ریخته و همیشه خسته م. توی هواپیما تنها جاییه که موبایلم رو کاملا خاموش می کنم و میتونم مطمئن بشم تو زمان محدودی که برای خوابیدن دارم، کسی کاری باهام نداره و بهم زنگ نمی زنه.برگ هشتم:
حس چیه؟ حس های پنجگانه دقیقا چین؟ چطور میگن همه انسان ها حس پنجگانه دارن، در حالیکه هیچ کس جای هیچ کدوم از انسان های دیگه نبوده تا از طریق اونا احساس کنه، چه برسه به تمام انسان ها؟
انسان ها در هیچ بعدی مثل هم نیستن. چه افکار و اعتقادات، چه ذهن و روان، چه جسم و بدن هیچ کدوم از انسانها مثل هم نیست. پس به نظرم هیچ کدوم از حواس انسان ها هم مثل هم نیست. شاید شباهت زیادی وجود داشته باشه، اما یقینا تفاوت های ریز ولی زیادی هم وجود داره. شاید تفاوت اعتقادات و ذهنیت ها، به خاطر تفاوت در احساس اشیاست.
امروز، با پدربزرگ در مورد این موضوع صحبت کردم. با اینکه در مورد جونگ کوک به پدربزرگ چیزی نگفتم اما احساس می کنم اون همه چیزو می دونه یا حداقل حدس کاملی در موردش داره، چون بهم گفت این اخلاقم که رفتار همه رو از قبل پیشبینی می کنم اگر بیش از حد روی زندگیم تاثیر بزاره کار درستی نیست، به ویژه اگر بخوام ازش نتیجه گیری کنم؛ چون دیدگاه های هر فرد به هزاران دلیل که یکیش می تونه تفاوت حسهای پنجگانه انسان ها باشه، با افراد دیگه فرق داره. حتی اگر فرد مورد نظر من طبق پیش بینی من رفتار کنه، لزوما به دلیلی که من فکر می کنم نیست. اون طبق برداشت های خودش، شاید به دلیلی کاملا متفاوت با ذهنیت من چنین رفتاری رو در پیش گرفته باشه.
این حرف پدربزرگ دقیقا مربوط به معضلیه که در مورد جونگ کوک احساس می کنم. اینکه من همه ی رفتار های اون رو وقتی در مورد رازهام بفهمه پیش بینی کردم؛ ولی پدربزرگ می گه که حتی اگر جونگ کوک طبق انتظارم از من فاصله بگیره، حتما بخاطر دلیلی که من بهش فکر می کنم نیست. و دلیل جونگ کوک، ممکنه خوشبینانه تر از انتظار من باشه یا بدتر، که هرچی که باشه نباید اونو با ذهنیت خودم اشتباه بگیرم.
می دونم پدربزرگ هیچ وقت بخاطر دلخوشی من حرفی نمی زنه، پس این که احساس میکنم طی این چند روز با پدربزرگ، متقاعد میشم که به جونگ کوک یه فرصت بدم، بر اساس چیز های درسته و نه فقط بخاطر دلداری دادن به من؟.... این چشم انداز روشنیه!
.
.
YOU ARE READING
Diary of Jimin
Fanfictionخواننده پارک جیمین، رازهای زیادی در پس چهره ی زیباش داره؛ و وقتی که متوجه علاقه مکنه دوست داشتنیش جئون جونگ کوک به خودش میشه، آنچنان دچار آشفتگی میشه که رازهاش رو توی یه دفتر بنویسه.....