در هر رویا ستاره ای روشن است

62 12 8
                                    

برق ترسناک چشم هاش به همون سرعتی که اومد ناپدید شد و تهیونگ تونست نفسی که حبس کرده بود رو بیرون بده.

-البته. اونا خیلی باهم صمیمی اند. اونا فراتر از دوستای عادی اند.

قدم های وونگ این دوباره سرعت گرفتند و جونگ کوک هم دیگه چیزی نگفت. پسر کنجکاو بالاخره فهمیده بود نمی تونه راحت تو هر موضوعی سرک بکشه.

-اینجا مغازه ی دونگ مین. خیاطی اش حرف نداره. لباس های ارباب رو خودش می دوزه.خیلی بااستعداده.

وونگ این بدون اینکه وقفه ای توی تعریف هاش بندازه وارد فضای کوچیکی شد و با مردی که از خودش مسن تر بود خوش و بش کرد.

-دونگ مین. این آقایون مهمان ارباب اند. اندازه هاشونو بگیر و از اون لباس های قشنگ ات واسشون بدوز.

-چی؟...نه نیازی نیست.

از این که بدون اجازه اش واسشون سفارش لباس داده بود خوشش نمی اومد. این مرد چرا این شکلی بود.

-دستوره اربابه.لطفا رد نکنید وگرنه ما دوتا باید جواب پس بدیم.

از چهره ی آروم اش معلوم بود داره اغراق می کنه.

-اما اینطوری نمی شه.

این بار نوبت دونگ مین بود تا به کمک وونگ این بیاد.

-بذارید من اندازه هاتون رو بگیرم اگه مشکلی بود به خود ارباب بگید. ما حرف ارباب رو زمین نمی زاریم.

نگاهی به جونگ کوک کرد تا نظرش رو بپرسه ولی پسر با بالا انداختن شونه هاش نشون داد اهمیتی نمیده.

نفس اش رو با صدا بیرون داد و کت اش رو درآورد.

لبخند رضایت بخشی روی لب های مردهای روستایی نشست و دونگ مین جلوتر اومد.

-قد و هیکل خوبی داری جوون.

وونگ این گوشه ی دنجی برای نشستن پیدا کرد و با ذوق جواب داد.

-اهل سئول اند.

چشم های دونگ مین درخشید.

-پس همشهری ارباب اند.

کلافه چشم هاش رو بست. انقدر از دیشب کلمه ی ارباب رو شنیده بود و برق زدن چشم های این مردها رو دیده بود که احساس می کرد امشب کابوس می بینه.

گلویی صاف کرد تا با پرسیدن سوالی بحث رو از موضوع همشهری بودن اشون با جانگ هوسوک دور کنه.

-آجوشی شما چطوری بلدید کت و شلوار بدوزید؟

با دیدن لباس های خوش دوخت و زیبای اون دونفر به نظرش عجیب می اومد که این پیرمرد روستایی خیاط اون لباس ها باشه. اصلا چرا یه روستا باید خیاط داشته باشه؟

دونگ مین با دقت اندازه ها رو می گرفت و با ذغال علامت های عجیب غریبی روی تخته ی چوب کنار دست اش می زد.

All the horses are aloneWhere stories live. Discover now