-وقتی اومدیم چی داشتید می گفتید؟یه جوری نگاهش می کردی انگار داشت واست معما طرح می کرد.
درست وسط صحبت اش با ارباب شهری تهیونگ سر رسیده بود و پیشنهاد داده بود باهم توی روستا قدمی بزنند.
انگار خبر اقامت اشون توی عمارت تو کل روستا پیچیده بود چون هرجا که قدم می ذاشتن زن و مرد با لبخند سر تکون می دادند و بهشون احترام می ذاشتند.
-هرچیزی که می گن شبیه یه معما به نظر می رسه اینطور نیست؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و دست هاش رو توی جیب اش فرو برد.
-نه زیاد. شاید هم دقت نکردم.
حرفای تهیونگ و یونگی سر میز غذا بزرگترین معمای این چندروز بود ولی ترجیح داد فعلا بحث اش رو پیش نکشه.
-انگاری هوسوک داره از این جا می ره.
قدم های پسر متوقف شد و جونگ کوک از اینکه می دید بالاخره به ماجرای این ارباب ها توجه نشون می ده خوشحال شد.
-کجا می خواد بره؟ باهم می رن؟
این بار نوبت جونگ کوک بود تا شونه بالا بندازه.
-نمی دونم. به نظرم نامردیه که این مردم رو ول کنند و برن ولی هوسوک یه جوری از رفتن حرف می زد انگار چاره ی دیگه ای نداره.
-کجا می خوان برن که از اینا بهتر باشه؟ اینجا واسشون بهشته.
-منم همینو گفتم. ازش پرسیدم بهشت بهتری پیدا کرده؟ ولی اون گفت نه این بار بهشتش نمی تونه باهاش بره. منظورش چی بود؟مگه بهشت می تونه جایی بره؟
-می تونه.
چرخید و با ابروهای گره خورده به تهیونگ نگاه کرد. چهره اش جدی تر از اون به نظر می رسید که بتونه حرفشو به پای شوخی بذاره.
-چی می گی؟
-بهشت من می تونه. بهشت من راه می ره. حرف می زنه. زمین می خوره. بعضی وقت ها هم با اخم بهم زل می زنه و جوری نگاهم می کنه انگار دیوونه ام.
گره ی بین ابروهاش با لبخندی که روی لب های تهیونگ می شکفت از بین رفت.
صدای هوسوک توی سرش می پیچید.
"-بهشت نه تو سئوله نه توی کومچون. اینو خیلی زود یاد می گیری جئون جونگ کوک. همونطور که من یاد گرفتم."
نگاهش روی گونه های رنگ گرفته و چشم های براق سر خورد و به لب های خندون اش رسید.
بهشت نه سئول بود نه کومچون. بهشت تهیونگ بود.
***
لب اش رو به دندون گرفت و پوستی که حسابی با دندون های تیزش نابود کرده بود رو کشید. کل مسیر برگشت پسر ساکت بود و توی خودش رفته بود.
YOU ARE READING
All the horses are alone
Fanfictionما درست مثل اون اسب هاییم. به نظر می رسه آزاد و رهاییم ولی همه امون با افساری که دور گردن امون انداختن هدایت می شیم. با یه اسب دیگه همراه و همسفر می شی.مسیرهای زیادی رو پشت سر می ذارید و فکر می کنی همه ی دشت های دنیا منتظر شنیدن صدای پاهای شماهستند...