🌙Ch.01🌙

333 52 9
                                    

🌙قسمت اول: حس تنهایی🌙
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

امشب شب خوبی نبود. قطعا نبود. برادر بزرگترش برای ملاقات با دوست دبیرستانش بیرون بود و برادر کوچک ترش هم که احتمالا مشغول تمرین برای کنسرتهای اخر سال بود.

پشت پنجره دونه های برف در حال سقوط بودن و سوز کمی که از لای پنجره می اومد اون رو به بیشتر مچاله شدن لا به لای پتو سوق می داد. نور کم چراغ های حیاط و ریسمان معلق ابی تنها چیزهایی بودن که اتاقش رو از تاریکی محض نجات داده بودن.

احساس تنهایی بیش از حدی که امشب داشت به خاطر اب و هوا بود یا مسائل استرس زای روزش؟ هیچی در این باره نمی دونست. فقط میدونست امشب واقعا به یک اغوش گرم و حامی احتیاج داره. یه اغوشی که فقط متعلق به تن خودش باشه. یه فرد که فقط تقدیر اون باشه.

با بی حوصلگی به انگشت هاش موج کوچکی داد و به تاب خوردن نخ ابی رنگ خیره شد. شاید اگه سر و صداهای بیشتری اطرافش وجود داشت صدای جرینگ جرینگ کوچک نخ رو نمیشنید تا دوباره از دلتنگی داخل خودش جمع بشه.
از نفرینی که داشت متنفر بود. چرا فقط نمیتونست مثل مردم عادی جفتش رو پیدا کنه؟

-مین‌آ... من برگشتم...

با شنیدن صدای برادرش و روشن شدن چراغ های خونه فقط بیشتر زیر پتو پنهان شد و چیزی طول نکشید تا در اتاقش باز شد.

-مین حالت خوبه؟...

صدای نرم برادر امگاش داخل اتاق پیچید و سوکمین با اه کوچکی از زیر پتو بیرون اومد.

-سلام هیونگ... خوبم فقط دراز کشیده بودم...

امگا قیافه اش رو در هم کشید و همونطور که به طرف تخت حرکت میکرد غر زد:

-دروغگو...

و خودش رو محکم رو برادر بتاش پرت کرد. سوکمین با خنده کم عمقی به پهلو چرخید تا خودش رو از له شدگی ناجور دنده هاش نجات بده و صورتش رو داخل شونه برادرش پنهان کرد.

-نگران نباش مین زود پیداش میکنی...

سوکمین نفس عمیقی از عطر برادرش کشید و با کمی حسادت زمزمه کرد:

-یکم بهت حسودیم میشه هیونگ...

جونگهان تکخند تمسخر امیزی زد و جواب داد:

-حسودی نکن... جفتی که نتونی هروقت دلت خواست ببینیش، بغلش کنی یا باهاش بیرون بری به چه دردی میخوره...

سوکمین حدس زد که دوباره یکی از ابروهاش رو بالا انداخته و احتمالا خشم کمی توی چشمهاش برق میزنه پس برای دفاع از جفت الفای بردارش زمزمه کرد:

-هیونگ جفت تو استثنائه... اون یه ایدل معروفه...

جونگهان پوفی کرد و جواب داد:

-از کجا میدونی مال تو هم نیست؟...

سوکمین که انگار صاعقه بهش خورده تکونی خورد و مشتاقانه گفت:

-راست میگی هیونگ چرا به ذهن خودم نرسیده بود... باید از این به بعد بیشتر برای حمایت از مینگیو حاضر بشم...

جونگهان چشمی از ایده احمقانه برادرش چرخوند و اجازه داد سوکمین برای خودش خیال پردازی کنه.

-چیزی خوردی؟...

امگا بعد از چند دقیقه سکوت گفت و چند ضربه به کتف سوکمین کوبید تا اون رو هم مجبور به بلند شدن کنه.

-پاشو پاشو یه چیزی درست کنم بخوریم که دارم میمیرم از گشنگی...

جونگهان غرغر کنان گفت و سعی کرد بدون گیر کردن پاش به پتوی گره شده از روی تخت پایین بپره.

-چرا؟ اقای هونگ بهت گشنگی داده؟...

سوکمین حین کنار زدن پتو با پاهاش پرسید و جونگهان قبل از بیرون رفتن جواب داد:

-نه... شوا بعد از شام خواست کمی شراب بخوریم و الان یکم گشنمه...

بتای جوان همونطور که هودیش رو روی تنش صاف میکرد چراغ اتاقش رو پشت سرش خاموش کرد و پرسید:

-شوا هیونگ از این به بعد کره میمونه؟...

جونگهان همونطور که اب رو داخل قابلمه میریخت هومی کرد و جواب داد:

-فعلا اینجاست... میدونی که کارای کمپانی رو قراره دست بگیره و اقای هونگم هیچ از اینکه کمپانی رو به امریکا منتقل کنه خوشش نمیاد... که البته بهتر... راستش اصلا حاضر نیستم برگردم امریکا...

سوکمین هومی کرد و بسته های رامن رو از داخل کابینت بیرون گذاشت. حقیقتا خودش هم از اینکه برگرده امریکا چندان استقبال نمیکرد هرچند که اونجا به دنیا اومده بود و پدر مادرش هنوز هم اونجا بودن و خودش و برادرهاش تا قبل از اینکه برای کاراموزی مینگیو به کره بیان حتی پاشون رو هم کره نذاشته بودن.

حقیقتا سوکمین عاشق کشوری بود که داخلش به دنیا اومده و بزرگ شده بود ولی در نهایت اینجا فارغ التحصیل شده بود و کار میکرد و پس برگشتن به امریکا ممکن بود اون رو گیج و سردرگم کنه. احتمالا جونگهان هم همین حس رو داشت هر چند که احتمالا وابستگی به جفتش هم کمی در این احساس دست داشت.

.
.
.
--◇▪︎◇▪︎◇▪︎◇▪︎◇--
اینو چون به یه نفر قول داده بودم نوشتم
لطفا دوستش بدارید و ازش حمایت کنید بچمو
البته فعلا تا همینجا حوصله داشتم ادیتش بزنم برای همین یکوچولو کمه
منتظر نظرات و ووت هاتون هستم🥺💖

Blue StringDonde viven las historias. Descúbrelo ahora