🌙قسمت چهاردهم: هیچوقت متوجه نیستی🌙
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○جه هیون همونطور که ته سان رو روی یک پاش و یوجین رو روی اون یکی پاهاش نشونده بود انگشت پسر الفا که از حرص باختنش به سمت موهای پسر خودش میرفت رو بین راه گرفت و گفت:
-نکن عمو الان جیغش در بیاد مامانش میاد پدرمونو در میاره...
و زیر زیرکی به امگاش که روی مبل نشسته بود و با بیخالی به سیب بین دستهاش گاز میزد و محو تلوزیون شده بود نگاه کرد. یوجین با اخم به الفای بزرگتر نگاه کرد و غر زد:
-بابامو میخوام...
جه هیون دست پاچه نگاهی به پسر بچه انداخت تا فاصله اش با گریه کردن رو حدس بزنه و گفت:
-بیا بریم یکم بازی کنیم بابات هم میاد...
یوجین ناراضی نگاهی به راهرو منتهی به در انداخت و بعد صورتش رو به سینه مرد الفا چسبوند. هر چند که قبل از اینکه از نبود پدر الفاش زیر گریه بزنه در خونه باز شد و جاشوا با قیافه شکست خورده ای وارد خونه شد.
یوجین با ذوق داخل راهرو دوید و جاشوا با دیدنش، با خستگی دست هاش رو باز کرد تا تن پسر بچه رو بغل بگیره. با حلقه شدن دست های یوجین دور گردنش از روی زمین بلند شد و به طرف نشیمن حرکت کرد.
-ولم نکن انقدر... بد...
یوجین با ناراحتی زیر گوش جاشوا نق زد و بینیش رو به پوست گردن پدرش چسبوند. جاشوا با شرمندگی کمر پسر رو نوازش کرد و سر شونه کوچکش رو بوسید.
-ببخشید دونه کاجم.... برای اینکه نشون بدم خیلی شرمندم میتونیم یه شب پدر و پسری داشته باشیم...
یوجین با خوشحالی رو گردن جاشوا خندید و الفای بزرگتر با رضایت لبخند زد.
-پس شام سفارش بدیم؟... بعدشم بریم باربی و جادوی اسب بالدار ببینیم؟...
انیمیشن پسر بچه الفا در کمال تعجب یه قسمت از باربی بود که بار اول پرستارش -که کاملا شیفته مجموعه باربی بود- نشونش داده بود و چون هر وقت که اون انیمیشن رو میدید یاد پدرش میافتاد به شدت عاشقش شده بود.
-چیزبرگر میخوام...
یوجین در حالی که سرش رو عقب اورده بود تا به چشم های پدرش خیره بشه گفت و جاشوا سری در تایید تکون داد و ادامه سفارش پسرش رو به زبون اورد:
-با یه عالمه سیب زمینی و قارچ...
یوجین هیجان زده روی دست های جاشوا تکونی خورد و دست الفای بزرگتر برای محافظت ازش پشت کمرش قرار گرفت و بعد از نشستن روی کاناپه، موبایلش رو در اورد تا شامی برای شب پدر و پسریشون سفارش بده.
-هیونگ میشه برای منم سفارش بدی؟...
دونگهیون در حالی که با چشمای درشتش به الفا خیره شده بود پرسید و جاشوا جواب داد:
VOCÊ ESTÁ LENDO
Blue String
Fanfic🔖نام: ریسمان آبی 🔖کاپل: سوکسو/جونگچول 🔖ژانر: فانتزی/امگاورس 🔖وضعیت: در حال اپ 🔖قسمتی از داستان: الهه سرنوشت همیشه میت ها رو با یک نخ قرمز به هم پیوند میده ولی سالها پیش پس از اتفاقاتی که برای اجدادمون افتاد برای محافظت از اونها به ما نخ ابی هدی...