١٢

573 92 465
                                    

لويي به فايلي كه توي دستش بود خيره بود.

«بن وينستون! مدير صندوق تاميني،سي و دو ساله،يه خونه براي تعطيلات توي باهاما داره،يه گاراژ كه مجموعه اي از ماشين هاي قديمي توش جمع ميكنه توي لندن داره،موهاي مرتبي داره تو عكسش،هيچوقت بازداشت نشده و يه ادم معمولي خسته كننده س»

لويي به اين فكر ميكنه كه كي اول اون يكي رو ديده و قدم اول رو برداشته؟شايد اول هري اونو توي بانك ديده باشه اينجوري كه اومده باشه حساب بچه رو چك كنه و بعد سرنوشت دخالت كرده باشه.

اون كاري ميكنه كه هري از خجالت لبخند بزنه و سرش رو بندازه پايين و با اون چال هاي روي لپش صورتش رو سرخ ميكنه؟يا وقتي كه ازش تعريف ميكنه پلك هاش با اون مژه هاي بلندش رو بهم ميزنه و با لطافت تعريفي كه ازش شده ميپذيره؟

لويي كاغذ رو ورق ميزنه و تاريخچه دوستيابي و خانواده و سازمانهايي كه داخلش عضوه رو چك ميكنه.

ظاهرا بن طرفدار پر و پا قرص مجلات و روزنامه هاست و توشون عضوه و حتي يه پادكست جنايي هم توي تاريخچه اسپاتيفايش نيست.

"من اونو بهت ندادم كه اينجوري بشيني بخونيش"نايل اهي ميكشه و به كاغذاي توي دست لويي نگاه ميكنه"اونو بهت دادم تا احساس بهتري نسبت به اون مرد داشته باشي"

"نامزد سابقم با يه گرگ وال استريت قرار ميذاره و ميخواي بخاطرش خوشحال باشم؟"لويي با عصبانيت پوشه رو ميبنده و توي دستش لوله ش ميكنه"بعدم بگم به سلامتيشون؟"

"نميخوام بخاطرش خوشحال باشي،اما ميخوام به خواسته هاي هري احترام بذاري"نايل با لحني نه عصباني بلكه لحني كه بخواد حق رو به لويي بده جواب ميده.

"تو اوني بودي كه گفتي بذاريم به عادي بودنش ادامه بده و دنبال يه ادم خوب و نرمال بگرده و اون مرد هم تقريبا خوبه"

"نرمال؟به اين برانلور «جقي» نگاه كن"لويي پوشه رو باز ميكنه و به عكس پرسنلي اشاره ميكنه،لبخند گشاد بن و اون چشماي كوچيكش.

"اين بيشتر شبيه يه ادميه كه هري رو ميدزده و وارد يه دنياي شبيه سازي شده ميكنه تا نيازهاش رو برطرف كنه.مثل زناي استفورد!"

"برانلور؟"زين ميپرسه و ابرو بالا ميندازه.

"متاسفم،هزا دوست نداره كه ما جلوي بووي فحش بديم پس فكر ميكنه اگه معادل فرانسويش رو بگيم بووي نميفهمه"لويي غرغر ميكنه و به عكس دوباره خيره ميشه"در هر حال به ابروهاي اين احمق نگاه كن"

"تو نميتوني راجع بقيه اينجوري بگي چون برات جذابيتي نداره"نايل هوف ميكشه و به ليام نگاه ميكنه.

"هي رفيق؛معلومه كه در مقايسه با هري هيچكس بهش نميرسه"

"دقيقا"لويي پوشه رو ميبنده و توي بغل زين ميندازتش"برو اينو بسوزون"

You Taught Me How To Love (I Taught You How To Stop) [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora