Heyyyy:)
.....
بدون توجه به حرفهای بیپایان دوستهاش، گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و تا زمانی که به کلاب برسن، سکوت رو ترجیح داد.
اتفاقاتی که توی زندگیاش رخ میدادن، اونقدر هیجانانگیز و جالب نبودن که بخواد در موردشون صحبت کنه یا مثل دوستهاش، تعداد چیزهای گرونقیمتی که خریده رو با بقیه مقایسه کنه تا نشون بده اون پولدارتر از بقیهست.
جمع دوستهاش همیشه همینطوری بود... یه مشت بچه پولدار لوس که تازه به سن قانونی رسیدن و هر کاری برای بهرخکشیدن داراییِ پدرشون میکنن._ تو چی تهیونگ؟ تعطیلات امسال رو کجا میگذرونی؟!
مارک، یکی از دوستهاش پرسید و تهیونگ، تکیهاش رو از صندلی ماشین گرفت و جواب داد:
_ خونه، پیش یونتان._ یونتان، سگت؟ بیخیال پسر.
مارک در جواب گفت و شروع به خندیدن کرد؛ اما تهیونگ کسی نبود که بخواد به ریاکشنش اهمیت بده، اون تنهایی و وقتگذرونی با سگش رو ترجیح میداد و براش مهم نبود اگه دوستهاش در اینمورد مسخرهاش کنن.
درواقع نظرشون رو حوالهی نشیمنگاهش میکرد؛ اونها فقط موجودات رواعصابی بودن که تنهاییش رو با پارتیهای مزخرف و سرگرمیهای مزخرفترشون به هم میزدن.
اگه بهخاطر پدرش و اثبات اینکه افسرده نیست، نبود؛ با همهشون قطعرابطه میکرد و به پتوش پناه میبرد.
..نیم ساعت بعد، لیموزین جلوی در کلاب توقف کرد و همه دوشبهدوش هم خارج شدن؛ چند قدمی درِ کلاب بودن که صدای فریاد کسی، توجهشون رو جلب کرد.
چهار مرد گنده درحال کتکزدن کسی بودن و نفر پنجم که رئیس اونها بهنظر میرسید، پوزخندبهلب سیگارش رو دود میکرد و از منظرهی روبهروش نهایت لذت رو میبرد._ معلوم نیست این آتوآشغالها توی چنین مکانی چی کار میکنن... بریم داخل بچهها.
یونجین -یکی از دوستهای تهیونگ- گفت و بقیه همراهیاش کردن؛ اما حس انساندوستی تهیونگ که همیشه کار دستش میداد، مانع از این شد که با دوستهاش بره و همونجا ایستاد.
ESTÁS LEYENDO
Money Is God
Fanficفروختن تنش به تکپسر نازپروردهی یاکوزا، آخرین چیزی هم نبود که جونگکوک فکرش رو میکرد! آدمها توی شرایط سخت بدترین تصمیمات رو میگیرن و جونگکوک، زمانی که توی فقر و نداری دستوپنجه نرم میکرد؛ این بهترین کار بهنظر میرسید! _ تو به پول نیاز دار...