‌حسودی چیه؟‌

4.3K 588 66
                                    

‌برای اطمینان، قبل‌از اینکه بخواد از اتاقش خارج بشه، به‌سمت پنجره‌ای که به حیاط و ساختمون کیم‌ها دید داشت؛ رفت و پرده رو کنار زد.
چشم‌های کنجکاوش تا جایی که دید داشت، داخل حیات چرخیدن و بالأخره تونست کله‌ی بلوند تهیونگ رو پیدا کنه.‌

پسر، تیشرت قرمز و شلوار گشادی به تن داشت و همراه فرد دیگه‌ای که جونگ‌کوک از مدل مو و هیکلش می‌تونست تشخیصش بده، کنار باغ ایستاده و مشغول گپ‌زدن بود.

اخمی روی پیشونی جونگ‌کوک شکل گرفت، زمانی که فهمید اون پسر برای خوش‌و‌بش با کراشش اون رو قال و نیم ساعت تمام، منتظر گذاشته!‌ ‌
‌با حرص پرده رو کشید و بعداز انداختن گوشی‌اش روی مبل، تیشرت سفیدی پوشید و از آینه نگاهی به صورتش انداخت.

چسب‌زخم‌ها مثل سپر، تمام زخم‌هاش رو پوشش داده بودن و نیازی به عوض کردنشون نبود؛ اما جونگ‌کوک به یه بهونه نیاز داشت تا جلوی اون دو نفر از خودش یه احمق نسازه.

پس کناره‌ی چسبی که روی لب‌ پاره‌اش چسبیده بود رو با حرکت سریع و خشنی کشید و باعث شد که قطره‌های خون، مجدد از زخم تازه‌ و برهنه‌اش، سرازیر شن.
‌هیسی کشید و با آستین تیشرتش قسمتی از خون رو پاک کرد تا از چونه‌اش لبریز نشه و طبیعی جلوه کنه.

طوری که انگار جونگ‌کوک از وجود اون زخم خبر نداشته. ‌

با رضایت لبخندی زد و از اتاقش خارج شد.
هر چقدر که به‌سمت باغ و اون دو نفر نزدیک‌تر می‌شد، سرخی گونه‌های موبلوند و نگاه خیره‌اش به مینگیو بیشتر روی اعصابش راه می‌رفت. ‌
اون حق نداشت جونگ‌کوک رو بپیچونه، منتظرش بذاره و خودش با کس دیگه‌ای سرگرم بشه. ‌


زمانی که فقط چند قدم با دو نفری که توی دنیای خودشون بودن، فاصله داشت؛ صداش رو بالا برد: «هی کون خوشگله، اینجایی؟» ‌‌

‌سرِ هر دو به اون سمت چرخید و جونگ‌کوک متوجه نگاه متعجب و گیج مینگیو شد. ‌
‌لبخندی زد و به‌سمت موبلوند رفت، کنارش ایستاد و نگاهش رو از مینگیو گرفت.

«من رو یادت رفت؟»

‌«آه... ببخشید جونگ‌کوک شی، سرگرم صحبت با مینگیو شدم و قرارمون رو...»

تهیونگ گفت و زمانی که متوجه سرخیِ لب زیرین مرد شد، با لحن متعجبی پچ زد: «اوه! از لبت داره خون میاد!»  ‌ ‌

‌دستش رو بالا آورد تا لمسش کنه؛ اما با یادآوری اینکه کارش باعث سوزش یا درد زخم می‌شه، دستش رو پس کشید. ‌
‌جونگ‌کوک طوری که انگار هیچ خبری از موضوع نداره، گفت: «لبم؟» و انگشتش رو، روی لبش کشید.

«فاک، می‌سوزه.» ‌

«همه‌اش به من می‌گی احمق، اون‌وقت خودت نفهمیدی که لبت خون اومده و چسبش باز شده؟»

Money Is God Donde viven las historias. Descúbrelo ahora