[6]

239 67 34
                                    

فردا صبحش دیر به مدرسه رسید اما تونست به خوبی این غیبت رو برای معلم‌هاش توجیه کنه. بعد اون، حتی داوطلب شد تابلوی قدیمی سر در گلخونه‌ی مدرسه رو هم رنگ کنه و اینجوری، هیچکس بابت دیر اومدنش شاکی نموند.

تمام روز هم مینهو رو زیر نظر داشت و اتفاقاً حس میکرد خود مینهو هم اون رو زیر نظر داره. وقتی دیگه به انبار رفت تا کار تابلو رو انجام بده، گوشیش رو از جیبش دراورد و با کیم سویونگ تماس گرفت. همزمان، تابلوی بزرگ سر در رو از گوشه‌ی انبار برداشت و با دو سطل رنگ قرمز و سبز، کنارش نشست و مشغول شد.

کیم سویونگ بعد چندین بوق، جواب داد. صداش مثل همیشه خسته و بی حوصله بنظر میرسید.

- بله جی وان؟

پسر لب‌هاش رو بهم‌دیگه فشرد و قلمو رو توی رنگ قرمز زد:

- میخوام گزارش مرگ یکی از اعضا رو بدم
- بخاطر درگیری؟
- نه اوردوز کرده
- با چی؟
- هروئین و پرپل درانک
- پرپل درانک؟ اون کی بوده؟
- جیمز. مسئول بسته بندی

صدای "اوه" گفتن مرد رو از پشت گوشی شنید.

- پس برای همین امروز بسته ها به تعویق افتاده بود. خیلی خب، چیکارش کردی؟
- با شوانگ دفنش کردیم. توی جنگل
- خوبه. کسی از این قضیه بو نبره. نمونه‌ی پرپل درانکش رو بیار سازمان بده دست بچه‌های آزمایشگاه

جیسونگ اخماش رو توی هم کشید. پس این قضیه از نظر اونها هم مشکوک بود!
رنگ سرخ رو روی کلمه‌ی "دبیرستان" کشید و بعد اون به سمت رنگ سبز رفت.

- از نظر شماهم مشکوکه؟
- تو چیزی به ذهنت رسیده؟
- جیمز کسی نبود که از عهده خریدن پرپل درانک بر بیاد یا حتی بتونه پیداش کنه

سکوت طولانی‌ای برقرار شد. جیسونگ این نتیجه رو گرفت که دلیل کیم سو یونگ باید متفاوت باشه که اینطور سکوت کرده.

- میترسی بهم بگی؟

جیسونگ گفت و کیم سویونگ با صدای آرومتری جواب داد:

- بحث اون نیست. بحث اینه که من حتی مطمئن نیستم داریم شنود میشیم یا نه. ولی خب، چند وقت پیش یه قوطی کوچیک پرپل درانک دست یکی از بچه‌ها بود. وقتی ازش پرسیدن از کجا آورده، گفت یه نفر بهش داده. بعد که آزمایشش کردن، فهمیدن کمی هم سم تترادوکسین داخلش بوده. مقدارش خیلی کم بود اما همون هم میتونست باعث فلجی یا از کار افتادن شش ها بشه

- پس حدسم درست بود. یکی داره اینو بین بچه‌ها پخش میکنه. با وویونگ درموردش حرف میزنم

- باشه. حواست رو جمع کن

قطع کرد و جیسونگ متوجه شد چند جایی که نباید رنگ‌ میشده، قطرات سبز ریخته. نفس کلافه‌ای کشید و دوباره مشغول سفید کردن اون قسمت شد.

مغزش دوباره درگیر شده بود. به هیچ وجه نمیتونست از فکرش بیرون بیاد. تک تک اعضای سازمان رو از نظر میگذروند اما نمیتونست هیچکدومشون رو به عنوان خائن بشناسه تا اینکه صدای پای کسی، توجهش رو جلب کرد.

𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚Where stories live. Discover now