سر فلیکس رو روی پای راستش فیکس کرد و مشغول نوازش سرش شد. دقایقی پیش، کل گفت و گوش با چانگبین رو برای پسر گفته بود و حالا جواب میخواست.
پسر کک مکی هم به سقف زل زده بود و فکر میکرد.- مشکوکه
- فکر نمیکنم
- چرا دقیقا؟
- خیلی سادهستچان آهی کشید.
- اون خیلی ساده همه چیز رو توضیح داد. مدرکش رو ضبط کرد و رفت. چرا باید بخواد سرم رو کلاه بذاره؟ من درموردش تحقیق کردم. خلافکاره ولی هر خلافی که میکنه جلوی چشمهامه. چیز مخفی تری نداره صرفا کله گندهست پس پلیس نمیتونه باهاش درگیر بشه... همینه... از این خلافکارهایی که کارهاشون روئه ولی پولشون جلوی دستگیریشون رو میگیره
- چان داری زیادی ساده میگیریش. ممکنه هر بلایی سرت بیاره
- هنوز لازمم داره. مجوز میخواد
- بعد اینکه مجوز رو گرفت چی؟
- یادت نره من یه پلیسم. کشتن من اون قدرا هم آسون نیست
- چان باور کن من کسی مثل جیوان رو دیدم که حتی نمیپرسید شغل کسی که داره میکشتش چیه...
فلیکس روی مبل نشست و به سمت چان چرخید. خودش رو جلو برد و صورت مرد رو قاب گرفت. توی چشمهاش زل زد.
- میخوام بگم از این دست این باندها هرچیزی برمیاد. مراقب خودت باش. خودت رو به فاک نده فهمیدی؟ با حل این پرونده ها چیگیرت میاد؟ ترفیع؟ ترجیح میدم تا ابد با همین حقوق بخور نمیرت زندگی کنیم جای اینکه بمیری
چان خندید و همونطور که صورتش توسط دستهای نرم و نازنین دوست پسرش قاب گرفته شده بود، جلو رفت و لبهای پسر رو کوتاه و آروم بوسید.
- الان داری غر میزنی؟ خیلی ناراحتی میتونی بری کار کنی پول دربیاری هوم؟
- آه بیخیال چرا میخوای ازم کار بکشی؟ فکر کن یه گربه آوردی خونهات و داری ازش نگهداری میکنی
- درست میگی عزیزم.. خیلی خب این گربه کوچولوی غرغرو چی دوست داره امشب بخوره؟
فلیکس به خودش کش و قوسی داد و از جا بلند شد.
- بیا فقط غذای ظهر رو گرم کنیم و بخوریم. من حوصله آشپزی ندارم تو هم الان بدتر از منی
چان چیزی نگفت و در سکوت نشست و به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد. ذهنش آشفته بود. از طرفی حرفهای فلیکس رو مبنی بر مشکوک بودن چانگبین و پیشنهادش قبول داشت و از طرف دیگه، انقدر توی پیدا کردنِ سرنخ از باند پروانه و باند لی مینهو مستاصل شده بود که دوست داشت به همین ریسمان پارهای که چانگبین جلوش انداخته چنگ بزنه تا بلکه چیزی دستش رو بگیره.
فلیکس به آشپزخونه رفت. چان میتونست صدای برخورد وسایل آشپزخونه بهمدیگه رو بشنوه و کمی بعد از شنیدن صدای باز شدن بسته بندیهای مواد غذایی، لبخند زد و به این صدا گوش کرد. این صدا رو دوست داشت. از این آرامش لحظهای خونهاش لذت میبرد هرچند پیامی که براش ارسال شد همه چیز رو خراب کرد.
YOU ARE READING
𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚
Fanfictionکلُپسا به معنی توهمیه که هرکس، میپنداره هرچیزی از حد واقعیش، زیباتره. انقدر این توهم زیاد و زیادتر میشه تا جایی که شما دیگه واقعیت اون شخص رو نمیبینید بلکه توهمِ زیباییش رو میبینید. اما باطن آدمها هیچ وقت به زیبایی ظاهرشون نمیرسه. مثل فلیکسی که...