جیسونگ به سمت مینهو چرخید. پوزخند روی لبش رو نادیده گرفت و لگد آخرش رو به صورت خونی جیهوا زد و به سمت در ورودی اومد. گوشی جیهوا رو جلوی صورت مینهو تکون داد.
- داری مثل یه استاکر تخمی رفتار میکنی. این کارا چیه لی مینهو؟
- چی؟ اوه جیسونگ من قبلا هم بهت گفتم حاضرم به هر دری بزنم تا تو رو زیر خودم و مال خودم ببینم
ذهن جیسونگ با شنیدن این جمله سوت کشید ولی توی چهرهاش جز سردی چیزی نبود. مینهو همچنان دست به سینه، به چهارچوب در ورودی سوله تکیه داده بود و به جیسونگ نگاه میکرد. لبخند میزد. لبخندش قشنگ بود. مینهو میتونست موقع کشتن کسی این لبخند شیرین و قشنگ رو به چهرهاش بزنه و اون وقت هیچکس به هیچ وجه باور نمیکرد قاتل خود همین شخصه.
- توهماتت داره جاهای بدی میره. انقدر شبها بهم فکر میکنی؟
- شب. روز. گفتم بهت. همیشه توی فکرمیجیسونگ نمیدونست چرا از حرفهای مینهو عصبانی نمیشه. حتی وقتی برای اولین بار بعد اون اتفاق توی دبیرستان، توی اتاق رئیس لی دیدش، اونجا هم عصبانی نشد. فقط تعجب کرد. بعد از اون وقتی حقایق مینهو درمورد هویتش رو شنید، باز هم عصبانی نشد.
قلب جیسونگ سرد شده بود. نمیتونست هیچ حسی از خودش بروز بده. حس میکرد قلبی نداره. بعد از اون دوسال، حتی خونهاش رو هم به جای بهتری منتقل کرده بود ولی خوشحال نبود. هیچی رو دوست نداشت. حس میکرد کارمای اون همه کشت و کشتاری که راه انداخته بوده حالا داره یقهاش رو میگیره.
جیسونگ فکر کرد که چه حسی به لی مینهو داره. ازش عصبانی نیست. ازش متنفر نیست. از دیدنش خوشحال نیست. ناراحت نیست. دوستش نداره. پس چی؟ چه حسی بهش داره؟
شاید یک تلنگر نیاز داشت برای اینکه بفهمه چه حسی بهش داره. ولی حتی دلش نمیخواست اون تلنگر بهش زده بشه. نمیشد توی همین آرامش مصنوعی زندگی کنه؟
- اگه این همه توی فکرتم پس چرا ردم کردی؟
مینهو لبخند روی صورتش رو بزرگتر کرد. از چهارچوب فاصله گرفت و روی صندلی فلزی زنگ زدهای نشست. یک پاش رو روی پای دیگهاش انداخت و دستهاش رو توی جیب کتش برد.
- بیا به این فکر کنیم که من اون موقع مغرور و جوون بودم. من میدونستم توی کی هستی و کجا کار میکنی. همیشه دلم میخواست صورت شکست خوردهی همچین آدمی رو ببینم. کسی که همه ازش میترسن. تنها هدفم دیدن اون چهرهات بود و وقتی دیدمش، خوشحال شدم. اما بعدش.. دیگه نه. دیگه خوشحال نبودم
صورت مینهو جدی شد. جیسونگ داشت فکر میکرد جدیت توی صورت اون مرد الکیه یا واقعی؟
- بعدش مدام چهرهات جلوی صورتم بود. جیسونگ درسته تو یه هیولایی... ولی یه هیولا کوچولوی بامزه هم درونت داری. دلم میخواد اون هیولا مال من باشه
YOU ARE READING
𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚
Fanfictionکلُپسا به معنی توهمیه که هرکس، میپنداره هرچیزی از حد واقعیش، زیباتره. انقدر این توهم زیاد و زیادتر میشه تا جایی که شما دیگه واقعیت اون شخص رو نمیبینید بلکه توهمِ زیباییش رو میبینید. اما باطن آدمها هیچ وقت به زیبایی ظاهرشون نمیرسه. مثل فلیکسی که...