[3]

277 69 38
                                    

وارد مدرسه که شدن، جیسونگ به وضوح بی اعتنایی مینهو رو نسبت به خودش دید و دوباره متعجب شد. چطور این مرد میتونست انقدر راحت از کنار کارهایی که از جیسونگ دیده بگذره؟

به محض ورودش، جونگین به سمتش اومد و باهاش دست داد. اون روز امتحان تاریخ کره رو داشتن و این درسی بود که جیسونگ ازش نفرت داشت!

- خوندی؟
- نه. ولی بلدم
- اوه پسر کاش منم مثل تو بودم

جونگین گفت و جیسونگ تک خنده‌ی کوچیکی کرد. راست میگفت! نخونده بود ولی بلد بود. همیشه همینطور بود! اون همیشه مطالب رو سرکلاس یاد میگرفت و هیچوقت توی خونه نمی‌خوند. اصلا وقت نمیکرد...

روی صندلیش نشست و سرش رو روی‌ میز گذاشت و مشغول فکر کردن شد. سعی کرد جریان لی مینهو رو به آخرین قسمت مغزش بفرسته و فعلا بهش فکر نکنه. بعد از ظهر باید میرفت مزرعه و بار جدید میگرفت. بعد اون میرفت نایت کلاب Soal Seoul توی ایته‌وون و بارها رو تحویل میداد.

از اونجا باید به سازمان میرفت‌. گزارش این ماه رو میداد و حقوقش رو میگرفت. نباید این بار حقوقش رو سر الکل و مواد هدر میداد. باید جمعشون میکرد و یه خونه‌ی بهتری میگرفت. یا حداقل چند جای خونه‌اش رو تعمیر میکرد...

کلی کار برای انجام داشت و علاوه بر همه‌ی اونها، باید مثل همیشه نقاب دومش رو روی صورتش میذاشت و بقیه رو گول میزد. این کار بدتر از هزاران بار فرار کردن از دست مامور ها بود...

- هان جیسونگ!

با شنیدن صدای ظریف دختری، سرش رو بالا آورد و نگاه خسته و بی‌ذوقش رو به نامین داد. نامین توی مدرسه جزو دختر های رده بالا محسوب میشد و حرفش هزاران خریدار داشت پس اگه این چهره‌ی خسته رو به خودش میگرفت، براش حرف در می‌اومد. با این فکر، به سرعت لبخندی زد و جواب داد:

- بله؟
- شنیدم رفتی کلوب موسیقی
- اوه آره. چطور؟
- اوممم... سئو چانگبین هم اونجاست؟
- اوهوم

و با اینکه اهمیتی نمیداد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لحن شیطونی گفت:

- نکنه...
- اوه نه نه! فقط... خب شاید ازش خوشم میاد؟ بهرحال! میشه اینو بهش بدی؟

تکه کاغذ تا شده ای با دو قلب قرمز کوچیک روش رو به دست جیسونگ داد و پسر گفت:

- چی به من میرسه؟
- آه خودخواه نباش! اگه بینمون اتفاقی بی‌افته یه هدیه‌ی خوب بهت میدم
- مثلا؟
- اوم.. میتونم یه رازی رو درمورد هرکسی که بخوای بهت بگم
- من همین الانشم خیلی چیزها رو درمورد هرکسی میدونم
- اما درمورد اون نه...

و به مینهویی که ردیف اول نشسته بود و خودکارش رو توی دستش میچرخوند، اشاره کرد. جیسونگ با یاداوری مینهو، روی صندلی سیخ نشست و نفسش حبس شد. اگه کوچکترین رازی هرچقدر مسخره هم از مینهو می‌فهمید، خودش مشابه یک غنیمت جنگی بزرگ بود!

𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon