وارد مدرسه که شدن، جیسونگ به وضوح بی اعتنایی مینهو رو نسبت به خودش دید و دوباره متعجب شد. چطور این مرد میتونست انقدر راحت از کنار کارهایی که از جیسونگ دیده بگذره؟
به محض ورودش، جونگین به سمتش اومد و باهاش دست داد. اون روز امتحان تاریخ کره رو داشتن و این درسی بود که جیسونگ ازش نفرت داشت!
- خوندی؟
- نه. ولی بلدم
- اوه پسر کاش منم مثل تو بودمجونگین گفت و جیسونگ تک خندهی کوچیکی کرد. راست میگفت! نخونده بود ولی بلد بود. همیشه همینطور بود! اون همیشه مطالب رو سرکلاس یاد میگرفت و هیچوقت توی خونه نمیخوند. اصلا وقت نمیکرد...
روی صندلیش نشست و سرش رو روی میز گذاشت و مشغول فکر کردن شد. سعی کرد جریان لی مینهو رو به آخرین قسمت مغزش بفرسته و فعلا بهش فکر نکنه. بعد از ظهر باید میرفت مزرعه و بار جدید میگرفت. بعد اون میرفت نایت کلاب Soal Seoul توی ایتهوون و بارها رو تحویل میداد.
از اونجا باید به سازمان میرفت. گزارش این ماه رو میداد و حقوقش رو میگرفت. نباید این بار حقوقش رو سر الکل و مواد هدر میداد. باید جمعشون میکرد و یه خونهی بهتری میگرفت. یا حداقل چند جای خونهاش رو تعمیر میکرد...
کلی کار برای انجام داشت و علاوه بر همهی اونها، باید مثل همیشه نقاب دومش رو روی صورتش میذاشت و بقیه رو گول میزد. این کار بدتر از هزاران بار فرار کردن از دست مامور ها بود...
- هان جیسونگ!
با شنیدن صدای ظریف دختری، سرش رو بالا آورد و نگاه خسته و بیذوقش رو به نامین داد. نامین توی مدرسه جزو دختر های رده بالا محسوب میشد و حرفش هزاران خریدار داشت پس اگه این چهرهی خسته رو به خودش میگرفت، براش حرف در میاومد. با این فکر، به سرعت لبخندی زد و جواب داد:
- بله؟
- شنیدم رفتی کلوب موسیقی
- اوه آره. چطور؟
- اوممم... سئو چانگبین هم اونجاست؟
- اوهومو با اینکه اهمیتی نمیداد، یه تای ابروش رو بالا انداخت و با لحن شیطونی گفت:
- نکنه...
- اوه نه نه! فقط... خب شاید ازش خوشم میاد؟ بهرحال! میشه اینو بهش بدی؟تکه کاغذ تا شده ای با دو قلب قرمز کوچیک روش رو به دست جیسونگ داد و پسر گفت:
- چی به من میرسه؟
- آه خودخواه نباش! اگه بینمون اتفاقی بیافته یه هدیهی خوب بهت میدم
- مثلا؟
- اوم.. میتونم یه رازی رو درمورد هرکسی که بخوای بهت بگم
- من همین الانشم خیلی چیزها رو درمورد هرکسی میدونم
- اما درمورد اون نه...و به مینهویی که ردیف اول نشسته بود و خودکارش رو توی دستش میچرخوند، اشاره کرد. جیسونگ با یاداوری مینهو، روی صندلی سیخ نشست و نفسش حبس شد. اگه کوچکترین رازی هرچقدر مسخره هم از مینهو میفهمید، خودش مشابه یک غنیمت جنگی بزرگ بود!
BINABASA MO ANG
𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚
Fanfictionکلُپسا به معنی توهمیه که هرکس، میپنداره هرچیزی از حد واقعیش، زیباتره. انقدر این توهم زیاد و زیادتر میشه تا جایی که شما دیگه واقعیت اون شخص رو نمیبینید بلکه توهمِ زیباییش رو میبینید. اما باطن آدمها هیچ وقت به زیبایی ظاهرشون نمیرسه. مثل فلیکسی که...