- من میترسم چان
فلیکس از پشت خط گفت و چان همون طور که حواسش بود با احتیاط از خیابون جلوی کازینو رد بشه، گوشیش رو به دست دیگهاش داد و برای ماشینی که داشت سمتش میاومد دست تکون داد تا کمی سرعتش رو کم کنه و وقتی به پیاده رو رسید گفت:
- چیزی نمیشه من پلیسم
- تو فقط بخاطر یه پیامک داری میری کازینویی که نمیدونی اصلا چخبره. اگه افراد مینهو باشن و گروهی بریزن سرت چی؟چان به سر در پر زرق و برق کازینو نگاه کرد. شیشههای مات ورودی نمیذاشتن چان بتونه به خوبی داخلش رو ببینه ولی همون هالههای تار رنگارنگی که میدید بهش اطمینان میداد حداقل داخل پر از افراد سیاهپوش و چاقو به دست نیست.
- برای همین بهت گفتم. اگه تا آخر شب خبری ازم نشد با همکارم تماس بگیر
- چان.. این به جای اطمینان دادن بود؟ آه خدایا نمیشه صبر کنی منم بیام؟
- نه لیکس باید خودم انجامش بدم. نترس چیزیم نمیشه. اینم فقط محض احتیاط بود
نفس کلافه فلیکس به گوش خورد و لبخند زد. پسرکش نگرانش میشد. این کیوت بود...
- خیلی خب مراقب خودت باشیا
- باشه. منتظرم نمون شام بخور
- انگار که میتونم
- خیلی خب قطع میکنم. دوستت دارم. خدانگهدارچان تماس رو قطع کرد و گوشیش رو توی جیبش گذاشت. درب کازینو رو باز کرد و موجی از نورهای خیره کننده باعث شد مجبور شه چند ثانیه چشمهاش رو ببنده. وقتی به نور عادت کرد، از دیدن اون کازینوی دو طبقه به شدت باکلاس جا خورد. مشخص بود این کازینو برای افراد معمولی یا حتی متوسط هم نیست. فقط بالاترین طبقات جامعه میتونستن اینجا باشن.
پیشخدمتی به پیش چان اومد و نگاه بدی به لباسهای سادهاش انداخت و با اخم گفت:
- آقا این کازینو برای افراد VIP ـه
- آه من.. من با کسی کار دارمنمیتونست بهشون بگه پلیسه. نمیخواست توجهها رو به خودش جلب کنه پس همونطوری که توی پیام دوم از اون ناشناس بهش گفته شده بود، لب زد:
- اومدم رئیس بزرگ رو ببینم
- بنگ چان... شما هستین؟
- اوه بله
- متاسفم قربان. بفرمایید من راهنماییتون میکنم. رئیس بزرگ سفارشتون رو کرده بودنپیشخدمت جلوتر راه رفت و چان پشت سرش. از صحنه وسط کازینو که همه مشغول رقصیدن و مشروب خوردن بودن گذشتن. حتی از قسمت بار هم رد شدن. به طبقه دوم رفتن و از طبقه دوم، وارد یک در بزرگ شدن که راهرو کوتاهی پشتش بود. راهرو پوشیده با نورهای بنفش وق رمز رو رد کردن و پیشخدمت جلوی آخرین در ایستاد. در بزرگ و سلطنتی بود.
چند تقه به در زد و توی بیسیم داخل گوشش صحبت کرد. درب باز شد و پیشخدمت کناری ایستاد و با دستهاش به چان تعارف کرد که داخل بره. چان به اسلحه توی کمر شلوارش دست زد و دستش رو همونجا نگه داشت. محض احتیاط باید سریع عمل میکرد.
YOU ARE READING
𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚
Fanfictionکلُپسا به معنی توهمیه که هرکس، میپنداره هرچیزی از حد واقعیش، زیباتره. انقدر این توهم زیاد و زیادتر میشه تا جایی که شما دیگه واقعیت اون شخص رو نمیبینید بلکه توهمِ زیباییش رو میبینید. اما باطن آدمها هیچ وقت به زیبایی ظاهرشون نمیرسه. مثل فلیکسی که...