[25]

176 39 42
                                    

[۴ سپتامبر ۲۰۲۳. سئول]

از پشت شیشه‌ی رفلکس اتاق بازجویی، به پسر مو مشکی‌ای که به آرومی نشسته بود و هیچی نمیگفت، خیره بود. پسری که بوی دوران دانشجویی‌شون رو میداد. پسری که خاطرات زیادی رو براش زنده میکرد و حالا اون پسر، با اون کت جین آبی رنگ و لب‌های سرخش... احساسات چان رو شعله ور میکردن و سیلاب خاطرات رو براش به راه مینداختن!

مشخصه که دلتنگش بود. دلتنگش بود که دستور داده بود کل افرادش از اتاق بازجویی بیرون برن. دلتنگش بود که فقط میخواست خودش باشه و اون پسر. دلتنگ بود. چان به اندازه‌ی کل دنیا دلتنگ بود و پسر، بدون اینکه بدونه معشوق قدیمش، پشت شیشه ایستاده و نگاهش میکنه، به دیوار زل زده بود و فکر میکرد که چه دروغی بابت کارش باید سر هم کنه.

چان نفس عمیقی کشید و دست‌هاش رو از جیبش دراورد. کروات مشکیش رو کمی شل کرد و شونه‌هاش رو به عقب برد. جلیقه‌ی مشکیش کمی خلقش رو تنگ میکرد و رو اعصابش بود. لب پایینش رو گاز گرفت و قدمی به عقب برداشت.

پرونده‌ی فلیکس رو برداشت و به سمت اتاق بازجویی رفت. قبل اینکه وارد بشه، نفس عمیقی کشید و سعی کرد بی حس ترین چهره‌ی ممکن رو به خودش بگیره. فلیکس هنوز خبر نداشت کسی که قراره بازجوییش کنه، دوست پسر سابقشه و چان هم نمیتونست پیش‌بینی کنه چه ری اکشنی قراره نشون بده.

اون ها دوران دانشجویی رو باهم گذرونده بودن. رشته‌هاشون متفاوت بود ولی سر یکی از کلاس‌های عمومی، هم رو دیده بودن و اون نقطه‌ی آغازشون بود.

چهارسال باهم بودن و چهار سال برای چان مثل بهشت بود. چهارسالی که تماماً از حس های خوب و زیبا پر شده بود. از قدم زدن زیر بارون و برف، تا صدای خش خش برگ‌های پاییزی زیر پاهاشون، حتی تا بوی دریای جزیره‌ی ججویی که دو نفره باهم رفته بودن.

فلیکس، از سر تا پاش پر از خاطره برای چان بود. تا ۲۶ سالگی، زندگی چان بهشت بود و فلیکس ناگهان ازش خواست بهم بزنن. بی هیچ دلیلی، فلیکس رفت و چان رو با سوالات زیادی تنها گذاشت.

حالا مرد ۳۲ سال سن داشت. صورتش جا افتاده تر‌ و شونه‌هاش پهن تر شده بودن. انقدر با مردم بی رحم و قاتل‌ها سر و کار داشت که حالا چهره‌اش پر از بی حسی بود. یک چهره‌ی خنثی که انگار هیچی براش مهم نیست. نگه داشتن این چهره براش سخت نبود... پس شاید میتونست بدون بروز احساساتی که توی قلبش به جریان افتاده بود، فلیکس رو بازجویی کنه. پسری که هیچ ایده ای نداشت چرا وارد این جریانات شده...

دستگیره‌ی در رو پایین کشید و پا به داخل اتاق گذاشت. اتاق سرد با نور کم تک چراغ بالای میز، و پسری که حتی برنگشت تا نگاهی به افسر بازجوش بندازه.

چان بی حرف، از پشت پسر رد شد و رو به روش ایستاد. فلیکس هنوز سرش رو بالا نیاورده بود و چان فکر میکرد هنوز ندیدتش ولی فلیکس... فلیکس از بوی عطر سرد آشنای مرد اون رو شناخته بود و بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود، نمیتونست سرش رو بالا بیاره. انگار که نفسش بند اومده بود و هیچی برای گفتن نداشت...

𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚Where stories live. Discover now