[یک هفته بعد]
با پای گچ گرفته به اداره وارد شد و استقبال گرمی از همکارهاش دریافت کرد. همه با خنده، به سمت چان رفتن و دست دور گردنش انداختن. هنوز به سختی میتونست بدون عصا بایسته و تا ورودی اداره فلیکس کمکش کرده بود حالا که بقیه مدام داشتن بهش میچسبیدن، حفظ تعادل واقعا براش سخت بود با این حال، لبخند گرمش رو حفظ کرد و از همه بابت استقبالشون تشکر کرد.
- خوش اومدی مرد. شانس آوردی که هنوز زندهای!
جونگهیون گفت و اونکوانگ جواب داد:
- واقعا! بیا اینجا بشین بیا
صندلی میز همیشگی چان رو براش عقب کشیدن و مرد روش نشست. کت لیاش رو دراورد و روی صندلیش گذاشت.
- ممنونم. آره واقعا شانس آوردم. وگرنه دیگه کی میخواست این پرونده نفرین شده رو دنبال کنه؟
اخمهای همکارهاش توی همگره خورد. رئیس تیم، یعنی مینهیوک، خودش رو جلو انداخت.
- چان دیگه نباید این پرونده رو پیگیری کنی
- اوه بیخیال هیونگ. تا جاهای خوبی جلو اومدم
- ممکنه کشته بشی
- نمیشم. میبینی که شانس زیادی توی زنده موندن دارمپای گچ گرفتهاش رو بالا آورد و نشونشون داد. مینهیوک به نقاشی گربهی سیاه روی گچ پاش خندید.
- با این حال بازم خطرناکه
- گفتم که مشکلی نیست. اصلا اگه خطری تر شد، میکشم کنار
- حداقل یه تیم درست کن. تنهایی که نمیتونی!
- هیونگ ما همین الانش هم عضو کم داریم. مگه جونگهیون، اونکوانگ و جهمین دنبال اون باند روسی نیستن؟مینهیوک خواست صحبت کنه اما چان وسط حرفش پرید و ادامه داد:
- همین طور خودتون و دوشیک، دارین روی پرونده مواد مخدر وزیر سابق کار میکنین. همهتون سرتون شلوغه. من میتونم از پسش بربیام. البته باید بگم من تنها نیستم. افرادی هستن که کمکم میکنن و دارم ازشون کمک میگیرم
مینهیوک آهی کشید. این اولین بار نبود که سعی میکرد چان رو راضی کنه تا تنهایی جلو نره اما هیچ وقت فایده نداشت. هدف چان چیزی فراتر از صرفا حقوق یا ترفیع گرفتن بود. مینهیوک تنها کسی بود که میدونست علت پلیس شدن چان چیه و داره برای چه هدفی تلاش میکنه. پس نمیتونست مجبور به کاریش بکنه. بهرحال چان یک پلیس فوق العاده و به شدت حرفهای بود...
دستی به شونه مرد و ضربهای هم به بازوش زد. لبخند کوچیکی زد و گفت:
- خیلی خب بیشتر از این باهات بحث نمیکنم. ولی بهم قول بده دیگه آسیب نبینی
- آه مثل اینکه مدام باید به این و اون قول بدم. چه مسئولیت سنگینی
چان با خنده گفت و بقیه هم خندیدن. مینهیوک از جا بلند شد و با فریادی، همه رو به سرکارشون فرستاد. سه نفر دوباره از اداره بیرون رفتن تا به کارهاشون برسن و حالا، چان مونده بود و مینهیوک و دوشیک.
YOU ARE READING
𝐊𝐚𝐥𝐨𝐩𝐬𝐢𝐚
Fanfictionکلُپسا به معنی توهمیه که هرکس، میپنداره هرچیزی از حد واقعیش، زیباتره. انقدر این توهم زیاد و زیادتر میشه تا جایی که شما دیگه واقعیت اون شخص رو نمیبینید بلکه توهمِ زیباییش رو میبینید. اما باطن آدمها هیچ وقت به زیبایی ظاهرشون نمیرسه. مثل فلیکسی که...