𝆺𝅥𖡡Part1

322 65 15
                                    

"چانیول"
_هی پارک چانیول با تو هستم
ایستادم و تند سمتش برگشتم و داد زدم:چی میگی؟...چی میخوای از جون من؟
مرد میان سال که جلوم ایستاده بود، ابروهای پهن سیاه و سفیدش رو تو هم فرو برد: سر من داد میزنی؟!...انگار متوجه نیستی که رد صلاحیت شدی؟ دیگه قرار نیست ریاست شرکت خودت رو در اختیار داشته باشی؟ میدونی پدرت خیلی بهمون اخطار داده بود که تو نمیتونی توی این حرفه موفق بشی و ما باز هم روی تو سرمایه گذاری کردیم و الان شکست خوردیم. جواب این همه آدم رو چطور میخوای بدی، ها؟
خودم هم نمیدونستم چطوری توی این موقعیت قرار گرفتم، همه چی یهو بهم ریخت...سهام شرکت افت کرد، بهترین راننده هام از شرکت بیرون رفتن، متعهد هامو از دست دادم و الان جلوی مشاور مهربون پدرم که تمام این مدت حمایتم میکرد ایستاده بودم.
جلوی مردی که با تموم وجود کنارم بود ولی حالا معتقده من توانایی ریاست شرکت خودم رو ندارم.
به چشم هام خیره شده و منتظر بود جوابش رو بدم.
اما من حرفی برای گفتن نداشتم، چی میتونستم بگم مثلا؟
داخل راه رو ایستاده بودیم، صدای باد که از گوشه های پنجره وارد سالن خالی میشد رو واضح میشد شنید.
نور خورشید که بین من و مشاور یک مرز تاریک و روشن ایجاد کرده بود‌‌.
زبونم برای جواب دادن نمیچرخید.
با صدای مردونه اش، آروم و با محبت گفت:چان پسرم میخوای چیکار کنی؟ بهتر نیست یه مدت استراحت کنی؟ شرکت رو دست خواهرت بسپر یک مدت کوتاه‌.‌‌.. تا بتونی خودت رو جمع و جور کنی هوم؟ مگه تو همیشه نمیخواستی رانندگی کنی الان وقتش نیست؟ لازم نیست همیشه خودتو به خانوادت ثابت کنی پسرم برو هرکاری که دلت میخواد رو بکن حتی اگر مدت کوتاهی باشه!

بدون اینکه صورتش رو ببینم روم رو برگردوندم و سالن خالی که فقط صدای متور های ماشین های مسابقه و باد رو میشد شنید رو، ترک کردم.
.
.
.
امروز پنجمین روزی بود که شرکت نمیرفتم.
و پنج روز بود که از خونم بیرون نرفته بودم، خواهرم امروز ریاست موقت شرکت رو دستش گرفته بود.
دختر آروم و خیلی منطقی هست، برخلاف من که پسر سر کش پدرم هستم خواهرم دختر باوقار و مورد پسند پدرم هست‌‌.
اینو نباید انکار بشم که خواهرم بشدت مهربون و خوش اخلاقه درسته که بهترین دختر دنیا برای پدرمه اما بهترین خواهر دنیا برای منم هست. به غیر از لونا هیچ کس نمیتونست اون شرکت رو جمع کنه و وقتی درخواست کردم شرکت رو برگردونه کلی غر زد که نمیتونه و زمان کافی نداره!
ولی چه میشد کرد؟ یک برادر بیشتر که نداره!
از روی تخت بلند شدم؛ کمی به اتاق شلخته و غیر قابل استفاده نگاه کردم.
شونه هام رو بالا انداختم: من که حوصله جمع کردن ندارم!
از اتاق که بیرون اومدم سمت آشپزخونه ای رفتم که پر از ظرف های یکبار مصرف بود، هر کدوم گوشه کنار افتاده بودن و ظرفشویی که جای سوزن انداختن نداشت.
سمت یخچال رفتم درش رو باز کردم و بله!
هیچی توش نبود
-این زندگی دیگه ارزش نداره...
در یخچال رو بستم، از آشپز خونه بیرون اومدم و سمت کاناپه که گوشیم اونجا بود رفتم.
گوشی رو روشن کردم، ۲۰ تماس بی پاسخ!
شماره ی یشینگ رو گرفتم.
روی کاناپه خودم رو انداختم و پاهامو روی میز جلوش گذاشتم.
+الو چان...
-یشینگ کجایی؟
+عه میبینم که زنده ای؟
-آره هنوز نمردم ولی اگه نیای ممکنه بمیرم!
+نگو که عاشقم شدی و نبودم قلبتو شکسته
پوکر به تلویزیون خاموش چشم دوختم: باز تو چرت گفتی؟
صدای قهقه اش از پشت گوشی اومد.
-نخند کجایی؟
+کجا میتونم باشم عشقم؟ شرکت...زیر جبر خواهرت دارم کار میکنم.
-بیا کمکم کن تو خونه هیچی نیست
+چان پس اون لنگای درازت به چه درد میخورن؟ یا اون گوشی لامصب رو واسه چی داری؟
لبمو گاز گرفتم: آخه مشکل فقط غذا نیست....
.
.
.
با دهان باز و قیافه شوکه به محیط رو به روش خیره شده بود.
دست بردم و فَکش رو جمع کردم:پشه میره!
متعجب بهم خیره شد: چطوری....چطوریــــــــــی؟ تونستی تو چهار روز اینجا رو بترکونی پارک چانیول؟؟
دست بردم داخل موهای بهم ریخته و فرفریم: نمیدونم
لبمو پایینمو بیرون دادم: کمک میکنی جمعش کنم؟
یشینک عصبی غر زد: معلومه که نه...این جمع کردن این جهنم کار من و تو نیست که!
گوشیش رو از داخل جیب کت سرمه ایش بیرون آورد و درخواست برای نظافت چی کرد.
بعد از ۸ ساعت تمیزی و سرو کله زدن با مواد غذایی موفق شدیم یه شام سبک درست کنیم.
حالا جفتمون روی کاناپه ها لش کرده بودیم.
یشینگ آروم پرسید: میخوای چیکار کنی؟
سکوت کردم، خودم هم نمیدونستم میخوام چیکار کنم.
دوباره پرسید: میخوای رانندگی کنی؟ تو راننده خوبی هستی
-نیستم
بی اختیار جوابش رو دادم!
همیشه این جمله دو شنیدم که من راننده خوبی نیستم و فقط مایعه آبرو ریزی میشم.
یشینگ روی کاناپه سیخ نشست: ولی هستی من رانندگیتو دیدم.
نفسم رو بیرون دادم: من ۶ ساله رانندگی نکردم یشینگ فکر کردی شوخیه؟
یشینگ لبخند زد: لوهانو که میشناسی؟ الان رانندگیش حرف نداره بیا بریم همونجایی که اون تمرین میکنه!
منم مثل یشینگ سیخ نشستم.
پاکت سیگار رو از روی میز برداشتم: من رانندگی غیر قانونی نمیکنم!
یشینگ پاکتو از دستم کشید:این بارو مجبوری به حرفم گوش کنی پارک چانیول .
یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت: و استایلتم باید رو به راه کنیم!
.
.
.
حالا من، پارک چانیول ۳۰ ساله، سازنده شرکت سونامی با یک استایل متفاوت بین تماشاچی های مسابقات غیر قانونی و خشن فرمول یک آتش ایستادم!
یشینگ: این استایلتو دوست دارم...خیلی گنگ شدی پسرم
لبخند جلفی زد.
با غیظ رومو برگردوندم.
از صبح دنبال لباس خریدن و آرایشگاه رفتن بودیم.
موهامو کوتاه، صاف و طوسی کرد!
-خب الان باید اینجا چیکار کنیم؟
+اینجا راننده هایی رو میبینی که به عمرت نظیرشون رو ندیدی چان!
پشت لبم رو خاروندم: دقیقا اینجا به جز رانندگی چیکار میکنن؟
یشینگ متفکر گفت:دقیق نمیدونم اما بجز رانندگی که اکثرا برای دیدن اون میان ظاهرا قمار و شرط بندی هم‌ میکنن
چشامو بستم و نفسم رو کلافه بیرون دادم:من اینجا چیکار میکنم؟
یشینگ بازومو گرفت:تکون نخور اینجا بمون من برم و بیام.
بعد انگار که اصلا اونجا نبوده ناپدید شد!
به محیطی که رو به روم قرار داشت با دقت خیره شدم.
یه فضای خیلی باز و جاده های پهن خاکی، دور تا دور این جاده هارو دختر و پسر هایی گرفته بودن که یا در حال رقصیدن یا درحال صحبت کردن بودن.
+هییی رفیق؟
سرمو برگردوندنم یه پسر ریز نقش بود که با سرعت به سمتم میومد.
یک تای ابرومو بالا انداختم!
نفس نفس زنان گفت:یه لطف در حقمون کن اون ماشینی که اونجاست رو مبینی؟ بیزحمت روی خط شروع پارکش کن تا رانندش میاد
متعجب گفتم:چی؟
لبخند ملتمسی زد:لطفا...پنج دقیقه دیگه مسابقس.
و بعد دوباره دوید سمت تماشا چیا و گم شد!
ماشین رو دیدم، فوق العاده زیبا بود...بوگاتی شیرون مشکلی_قرمز.
-یعنی همه ماشین های اینجا اینقدر خفنن؟!
پشت رول نشستم، داخل خیلی اسپرتی داشت و بشدت راحت بود.
غرق ماشین بودم که متوجه شدم پشت خط شروع ایستادم!
حالا وقتش بود این عروسکو ترکش کنم.
+هیییی مو قشنگ؟
دستم رو دستگیره بود که متوجه راننده ماشین بغلی شدم.
-چیه؟
+میخوای جیم بزنی؟
با تمسخر صحبت میکرد!
ابروهامو بالا دادم و لبام رو داخل دهنم کشیدم.
+بیا مسابقه بدیم بهت سخت نمیگیرم جوجه سفید
داشتم عصبی میشدم.
-من راننده نیستم بچه خوشگل
اومدم پیاده بشم که گفت:مسابقه الان شروع میشه و تو به من ۱۰۰ دلار میبازی.
در ماشین رو محکم بستم، نمیدونم راننده این ماشین کجاست؟ و کدوم گوریه که هنوز پیداش نشده ولی من نمیتونم این مسابقه رو بدم!
صدای متور و خنده هاش کل فضا رو گرفته بود.
یه دختر جلومون ایستاد که تقریبا برهنه بود، خودش رو تاب میداد و همه داشتن ۳۰ ثانیه اخر رو میشمردن!
با خنده و اعتماد بنفس گفت: هی اگه ببری هرچی بخوای بهت میدم!
دستمو روی دنده و فرمون گذاشتم.
با نیشخند نگاهش کردم: کونتو در اختیارم بذار.
وشلیک!

𝙁𝙞𝙧𝙚 𝙍𝙖𝙘𝙚Where stories live. Discover now