مثل هر روز، کلاس به لطف بچه ها پر شده از آلودگی صوتی بود و وقتی معلم شروع به حرف زدن کرد، کلماتش توی حرف های بی سر و ته بچه ها گم شد اما هنوز هم قابل شنیدن بود.
وقتی بلاخره سرم رو از روی دفتر بلند کردم، متوجه تو شدم و چند ثانیه قلبم از حرکت ایستاد. بی شک اون چند ثانیه برای اینکه جونمو ازم بگیری کافی بود ولی وقتی سرت رو برگردوندی و نگام کردی ضربان قلبم برگشت، هزار برابر تند تر از قبل میزد. و من دوباره متولدت شدم اما این دفعه تو چشمای تو.
این شروعشه...
مطمئنم هیچ چیز مثل قبل نمیشه.
ESTÁS LEYENDO
00:00
Historia Cortaمیگن اگر تو ساعت 00:00 چیزی آرزو کنی، برآورد میشه. من تو رو آرزو میکنم.