20:00

6 4 0
                                    

با استرسی که سعی میکردم باعث لرزش دست هام نشه مسیر خونه تو رو طی میکردم. درسته که قول دادم با فکر کردن به رو به رو شدن با تو کمتر مضطرب بشم ولی واقعا چطوری قراره کنار تو توی اتاقت باشینم و آروم باشم؟ حتی فکر کردن بهش هم بدنم رو مثل یه تیکه یخ کرده!
با رسیدن به در خونه، رشته افکارم پاره شد. برای زدن زنگ تردید داشتم ولی نه! الان وقت جا زدن نیست! سرم رو بالا گرفتم، یه نفس عمیق کشیدم. استرسم رو همراه با آب دهنم قورت دادم و زنگ در رو زدم.
خودم هم نمی‌دونم چطوری با چهره مشتاق و منتظرت رو به رو شدم، به مادرت سلام کردم و الان هم تو اتاقت نشستم ولی الان دیدن تو توی لباس های خونگیت در حالی که با ذوغ و شوق نقاشی هات رو در میاری تا بهم نشون بدی برای اینکه از شوک در بیام کافیه. اتاقت درست مثل یه آینه از شخصیتته. دیوار های زرد رنگ، پرده های کشیده شده که به نور خورشید اجازه میده یه هر طرف دلش میخواد سرک بکشه، گلدون هایی که هر گوشه خالی اتاق رو پر کردن و نقاشی های ساده اما پر از رنگ و احساس که انگار مثل یه بچه ساعت ها ازشون وقت و مراقبت شده که به همچین حالتی در بیان
ولی چیزی که برام عجیب بود عروسک های زیادی بود که بالای کمد به من چشم دوخته بودن و باعث شد ناخودآگاه دهن باز کنم.
_این عروسک ها خودت خریدی؟
خدای من عجب سوال احمقانه ای! تو با چشم ها گیج بهم نگاه کردی و حس کردم پوستم به خاطر این سوال احمقانه داغ شد. صد در صد شبیه یه گوجه شدم. یه گوجه احمق!
+ اوه.... نه هدیه گرفتم. از طرف یکی از فالوور هام.
با لبخند جواب دادی ولی با حس منفی که توی چشم هاش بود در تضاد بود
یه حسی مثل....
ترس؟
من اینو نمی‌خوام! با جرأتی که نمی‌دونم از کجا اومد نزدیکش شدم و دستم رو دور بازو هاش حلقه کردم اول متعجب نگام کرد ولی بعد صورتش آروم و غمگین شد و متقابلاً بغلم کرد
آغوشش گرم بود، مثل بغل کردن خورشید سرمای درونم رو آب میکرد.
+ نمی‌دونم آدرسم رو از کجا داره. دلم نمی‌خواد دیگه چیزی برام بفرسته. اون منو میترسونه...
صداش غمگین بود و این هر لحظه بیشتر منو عصبی میکرد. "اون" کیه که جرأت کرده خورشید من رو غمگین کنه؟ آرزو میکنم اونقدر قوی بشم که کاری کنم که حتی با فکر کردن به تو هم استخوان هاش از ترس بلرزه.

00:00Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang