صدای کر کننده موسیقی کل مغزم رو پر کرده بود. نوجوون های هیجان زده مثل کلنی زنبور ها دور محوطه میچرخیدن. اگر مثل همیشه بودم، احتمالا ترس از اجتماع نمیزاشت از محیطی که توش هستم لذت ببرم، احساس اضافی بودن بهم دست میداد مثل برف وسط گرمای تابستون ولی الان فرق داره. من متعلق به هر جایی هستم که تو اونجا باشی و دست هام رو بگیری دقیقاً مثل الان که با صدای خواننده مورد علاقه ات همراه با تو و جمعیت دارم جیغ میکشم.
وقتی که آهنگ تموم شد، نفس نفس زدی و برگشتی طرف من. چشمات یه حرفی رو فریاد میزد. یه جمله که بیشتر از هرچیزی برام آشنا بود. شاید از هیجان زیاد دارم اشتباه میبینم، همه میدونن من انقدر خوش شانس نیستم.
+خیلی بهم خوش گذشت؛ مرسی که باهام اومدی.
_به منم خ..خیلی خوش گذشت؛ مرسی که دعوتم کردی.
مظطرب پایین رو نگاه کردی. یه حرف مثل پرنده میخواست از حصار دندون هات فرار کنه و انگار نمیتونستی بیشتر از این نگهش داری.
+میشه فردا باهام بیای؟
_البته. کجا؟
+هرجا. هر زمانی. فردا، پس فردا، روز های بعدش. میخوام هرجا که میرم باهام بیای.
_چ..چی؟
+دوستت دارم! میخوام که باهم باشیم. تو هم اینو میخوای؟ لطفاً بگو که میخوای. بگو که اشتباه نفهمیدم؛ اشتباه برداشت نکردم.
فکر کنم دارم خواب میبینم ولی نمیشه. رویا های من انقدر خوب و شیرین نیستن. تو رویا قلبم به تندی خرگوش نمی تپه. این کلمات برای یه رویا خیلی شیرینن که حتی دل دنیا رو میزنم ولی الان...
_آره!
شوکه بهم نگاه کردی و انگار احساساتم مثل پروانه از تو پیله در اومدن و هر لحظه میخواستن به سمتت پرواز کنن.
_ منم دوست دارم! خیلی وقته که دارم! بیشتر از فردا و پسفردا باهات میام؛ تا آخر دنیا همراهت میمونم!
آروم نزدیکم اومدی و لب هات رو روی لب هام گذاشتی. انگار وجودم سراسر پر از یه حس جدید شد و از راه چشم هام سرازیر شد. فکر کنم فهمیدم چرا هیچوقت این لحظه رو تو خواب هم نمیدیدم چون چیزی نیست که مغزم توانایی پردازش رو داشته باشه. این مزه، این بو و این حس برام مثل اولین گل روی کویر خشک بود. تا آخر عمرم مثل شاهزاده کوچولو از اون گل مراقبت میکنم.
آرزو میکنم این لحظه هیچوقت تموم نشه.
YOU ARE READING
00:00
Short Storyمیگن اگر تو ساعت 00:00 چیزی آرزو کنی، برآورد میشه. من تو رو آرزو میکنم.