16:00

8 4 0
                                    

امروز تقریباً روز بدی برای تو بود. نتونستی نمره ای که دلت می‌خواد رو بیاری و بعدش هم شاخه درخت، لباست رو از هم شکافت. پس نتونستی لبخند بزرگ و بچگانه همیشگیت رو بزنی و من تنها چیزی که برای قابل تحمل کردن روزم میخواستم اون شکوفه لبخند بود. پس میشه گفت برای بدست آوردنش، یه کار ریسکی کردم. رفتم کنار باغچه گل های لاله کنار مدرسه، همون هایی که هر روز توی مسیر، با نوک انگشت هات آروم لمس شون می‌کنی و با لبخند کمرنگ اما دوست داشتنیت زیبایی شون رو تحسین می‌کنی. نمیدونم چیدن یکی از اون ها و گذاشتن روی میزت، می‌تونه خوشحالت کنه یا نه ولی دیگه برای فکر کردن روی این موضوع دیر بود. تا خواستم یکی شون رو بچینم یه سایه، رو بدنم افتاد و با دیدنت نفسم بند اومد. دستم رو سریع کشیدم کنار و انتظار داشتم، مثل فرشته شونه راست بهم تذکر بدی که چیدن گل ها کار خوبی نیست ولی با حرفت بیشتر از قبل متعجب شدم.
_ هعی! لازم نیست بکشی عقب. اون گل رو بچین. به هر حال به زودی خشک میشه و زیباییش رو از دست میده ولی شاید قبلش بتونه باعث خوشحالی یه نفر بشه.
و بعدش رفتی. این طولانی ترین حرفی بود که تا حالا بهم زدی و من حالا دیگه نمیتونم رو هیچ چیزی تمرکز کنم. نمیتونم دست از فکر کردن به صدا و کلماتت بر دارم. نمیتونم به جای خالیه جایی که چند دقیقه پیش ایستاده بودی، نگاه نکنم. ولی یه چیزی رو میدونم. اونم اینکه هیچ‌کس جز تو لیاقت این گل و شادی رو نداره. پس من امروز برنده شدم. با گذاشتن اون گل روی میزت و دیدن لبخند درخشانت که من باعثش بودم، برنده شدم. این پیروزی واقعا شیرین بود و آرزو میکنم بتونم بیشتر باعث لبخندت بشم.

00:00Where stories live. Discover now