با حساب امروز، یک ماه از دوستی با تو میگذره و این بهترین یک ماه زندگی من بود. من از اون موقع تا به حال، خیلی چیز هایی که فقط تو ذهنم تصور میکردم رو تونستم تو واقعیت هم لمس کنم. همه چیز زیادی دوست داشتنی و غیر واقعی بود و من مثل یه بستنی، زیر گرمای محبت تو آب میشدم ولی امروز فرق داشت تو ناراحت بودی و آسمون از هر وقت دیگه ای گرفته تر بود. با یکی از دوست های مجازیت دعوا کرده بودی و هضم اینکه بعد از مدت ها دوستی، به راحتی تو رو جایگزین کرده بود، برات راحت نبود. همون قدر که توی دنیای واقعی خیلی ها عاشقت بودن، دو برابرش توی دنیای مجازی مجذوبت شده بودن و هر لحظه فقط منتظر دیدن یک عکس از تو بودن. من به این حسادت میکردم! خیلی حسادت میکردم و تحمل اینکه کسی جز من بخواد خدام رو پرستش کنه، سخت بود و هست ولی بهت نگفتم چون تو برای من مثل به قاصدک حساس بودی، که ممکنه بود با یه بازدم عمیق از دستم بری و از هم بپاچی ولی باور کن خیلی سخته که هم حسود باشی و هم مهربون. امروز کاری جز در آغوش کشیدن و دلداری دادنت از دستم بر نیومد. آرزو میکنم بتونم هرکسی که ذره ای بهت آسیب وارد میکنه، توی آتیش بسوزه. حتی اگه اون فرد خودم بوده باشم.
YOU ARE READING
00:00
Short Storyمیگن اگر تو ساعت 00:00 چیزی آرزو کنی، برآورد میشه. من تو رو آرزو میکنم.