15:00

8 4 0
                                    

امروز به مدرسه نیومدی و بعد از درگیری بزرگ ذهنی که با خودم گذروندم، تونستم از دوستت بپرسم؛ بهم گفت که مریض شدی. من فقط به نیمکت خالیت نگاه میکردم. به طرز عجیبی، کل بچه ها امروز اومدن فقط تو غایب بودی ولی برای من کلاس خالی بود و مثل بچه ای بودم که تو جنگل گمشده و تنها ستاره ای که مسیرش رو روشن میکرد هم غیب شده. حالا فقط میتونست نگران ستاره کوچولوش باشه که نکنه از آسمون سقوط کرده یا ماه گشنه اش شده و اون رو بلعیده. آرزو میکنم هیچوقت غایب یا مریض نشی و من رو با افکار سیاه و ترسناکم تنها نذاری.

00:00Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang