امروز هالووین بود و تو بین بچه هایی که تو خون های مصنوعی و لباس های وحشت آور مضحک پوشیده شده بودن، مثل یک ستاره میدرخشیدی. لباس سفید برفی رو پوشیده بودی و با مهربونی بهم لبخند زدی و شروع به حرف زدن کردی. اون موقع بود که دوباره به یاد آوردم که من یه پرنس که لایق تو باشه نیستم. من یکی از کوتوله های هفت کوتوله ام و به قدری حقیر و کوچیکم که هیچوقت یه چشم نمیام. همه میگن که خودتون باشید ولی من نمیخوام که «من» باشم وقتی که این کافی نیست. دوباره شروع شد! طعنه زدن به خودم و کم بود اعتماد بنفسم که داد میزنه « تو لیاقت زنده بودن نداری. تو با وجودت اونجارو آلوده کردی؛ همین الان برو ». من قبلاً هم اینطوری بودم ولی اون موقع تو کنارم نبودی. از وقتی که تو رو دیدم بیشتر حس میکنم که چقدر آدم ناقصیم. انگار همه چیز راجب شخصیت من تو اتاق تاریک مغزم بوده و تو لامپ اونجا رو روشن کردی و الان همه چیز مشخص و واضحه. مطمئنم تو کامل کننده منی، تنها چیزی که نیاز دارم برای باقی عمرم. پس اگر بخوام کامل کننده تو باشم، باید عوض بشم. باید اعتماد به نفسم رو بالا ببرم. باید بیشتر باهات حرف بزنم. باید کنار تو، خجالت بیش از حدم رو فراموش کنم. همین الان! میخوام اولین قدمم رو بردارم و همه اینا به جواب تو بستگی داره.
_اممممم... میخوای که خب... (قورت دادن آب دهن) فردا ناهار مدرسه رو، کنار هم بخوریم؟
+البته، چرا که نه.
اوه خدای من!
آرزو میکنم از پسش بربیام.
YOU ARE READING
00:00
Short Storyمیگن اگر تو ساعت 00:00 چیزی آرزو کنی، برآورد میشه. من تو رو آرزو میکنم.