Crown beans

2.4K 270 12
                                    

سوم شخص :

طبیب دربار بعد از تعظیمی که به ملکه ی رنگ پریده کرد ، روی تخت ، کنار جسم دراز کشیده ی امگا نشست و شروع به معاینه ش کرد .

دستشو روی پیشونی ملکه گذاشت و با حس کردنِ سردیِ پوستش ، متوجه ی اُفت فشارش شد . دستشو برداشت و با گذاشتنش روی مچ ایشون ، قصدِ گرفتن نبضش رو کرد که با حس کردنِ نبضی که اختلال داشت ، خوشحال سرشو بلند کرد و با مخاطب قرار دادنِ ملکه پرسید : سرورم به غیر از امروز ، به تازگی باز هم ضعف شدید داشتید؟

تهیونگ به نشونه ی تایید پلکاشو باز و بسته کرد و با بیحالی پاسخ داد : در دو هفته ی اخیر چندباری ضعف داشتم اما زیاد نبوده . تنها باعث سرگیجه ام میشد . اما امروز شدیدتر بود طوری که بی‌حس شدن بدنم هم با سرگیجه ی زیادی که داشتم همراه شد .

با قورت دادنِ آب دهنش ، گلوی خشک شدشو کمی تَر کرد و ادامه داد : دیروز حالت تهوع هم داشتم طبیب .

با اشاره زدن به ندیمه ، گفت که جلو بیاد و با کمکش روی تخت نشست و با تکیه زدن به تکیه گاه تخت ، گفت : فکر می‌کنم که حامله باشم طبیب . درست میگم؟

طبیب سرشو به نشونه ی احترام خم کرد و با همون شادی پاسخ داد : بله علیحضرت . تبریک میگم .

تهیونگ با تمام بی‌حالی و ضعفی که داشت ، لبخند خوشحالی لب هاش رو تزئین کرد . حدسش رو زده بود و حالا مطمئن شد .

دستشو بلند کرد و روی شکمش گذاشت و نوازشش کرد . حالا یه لوبیای کوچیک اونجا زندگی می‌کرد . ثمره ی ازدواج و عشقش با پادشاه ژاپنی . ارزشمند بود .

طبیب لوازمش رو جمع و از جاش بلند شد و با تعظیم دیگه ای که کرد خواست از اقامتگاه ملکه خارج بشه که صداش زد : طبیب .

طبیب به سمت امگا برگشت و گفت : امری دارید سرورم؟

تهیونگ جدی گفت : لطفا این خبر رو جایی بازگو نکنید . من میخوام خودم به پادشاه اطلاع بدم .

بعد کیسه ای پر از سکه های طلا رو به ندیمه داد که به طبیب بده .

طبیب بعد از گرفتن سکه ها با لبخند تا کمر خم شد و احترام گذاشت : به روی چشم ملکه ی من .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
تهیونگ بعدازینکه کمی حالش بهتر شد ، چهره ش رو با آرایش ملایمی تزئین کرد و بعد از پوشیدن کیمونویی سلطنتی ، به استراحتگاه پادشاه رفت و حالا مقابل درب ایستاده و به نگهبان گفته بود که حضورش رو به اعلی حضرت اطلاع بده .

نگهبان از استراحتگاه بیرون اومد و بعد از تعظیمی که کرد ، گفت : علیحضرت ، پادشاه گفتند که درحال صحبت با فرمانده ی ارتش هستند . لطفا در زمانی دیگر تشریف بیارید .

تهیونگ اخمی کرد و بدون گفتن حرفی ، به اقامتگاه خودش برگشت . مگه چه مسئله ی مهمی بود که جونگکوک بهش اجازه وارد شدن نداد .
.

.

‌.‌
‌‌.
.
.
.
.
.
.

The Bond Of Love And PowerWhere stories live. Discover now