2. sadness

1.4K 186 13
                                    

Third pov

در خونه رو باز کرد، آهی کشید ، سختش بود کار کردن با بچه‌ای توی شکم که هر روز بزرگ تر از روز قبل می‌شد ولی چاره‌ای نداشت دلش نمی‌خواست نخود فرنگی هم عین خودش عذاب بکشه ، دلش نمی‌خواست کوچولوش کمبودی داشته باشه ، نمی‌خواست نبودن پدرش به چشمش بیاد

می‌دونست همش بهونس تا قلب وا موندش آروم بگیره ، نگران بود ؟ معلومه که بود اگر نتونه از نخود فرنگی مراقبت کنه چی ؟ همین حالاش هم حاضر بود به خاطر جنین توی شکمش با کل دنیا بجنگه ولی دنیا زورش بیشتره ، نه ؟ می‌ترسید ، از سرنوشت بی‌رحم می‌ترسید ، سرنوشتی که زورش به غمگین‌ترین تنهای شهر  می‌رسید ...

با رسیدن به جلوی مغازه‌ای که درش کار می‌کرد دست از فکر کردن به بی‌عدالتی‌ها‌ی دنیا کشید ؛ در رو باز کرد و وارد سوپر مارکت شد ، پیرمرد مغازه‌دار با دیدنش فریاد بلندی از سر حرص کشید و تهیونگ رو صدا زد ، تهیونگ با تنی لرزون سمت پیرمرد رفتی و سرش رو به زیر انداخت

+ پسره‌ی احمق مگه نگفتم اگر بار دیگه دیر کردی دیگه پاتو اینجا نذار ؟!
_ آقای هان من رو ببخشید اتوبوس دیر اومد ، خواهش میکنم بذارید بمونم
+  تفاله نحس زودتر گورتو از مغازه من گم کن !!!

تهیونگ با بغض شروع کرد به التماس کردن :« آقای هان خواهش میکنم التماستون میکم بذارید اینجا بمونم خودتون که می‌دونید چقدر به پولی که بهم میدین نیاز دارم ، به پاتون میفتم لطفا اخراجم نکنید !».

پیرمرد که انگار از اول منتظر التماس های تهیونگ بود نیشخندی زد و گفت :« خوبه ولی اگر بار دیگه تکرار بشه مطمئن باش اخراجی ، حقوق امروزت رو  هم بهت نمیدم تا  بفهمی حرفم جدیه .»
تهیونگ با بُهت و ناباوری به مرد نگاه کرد :« ولی اخه....

+ چی شده حرفی داری ؟ خودت خوب می‌دونی کسی به امگای  هرزه‌ای که معلوم نیست از کی حامله شده کار نمیده همین که من قبولت کردم باید از خداتم باشه و کلاهتو بندازی بالا

تهیونگ با زهرخندی که تلخیش برای لحظه‌ای قلب پیرمرد بیرحم رو هم به درد آورد گفت :« بله آقای هان شما درست می‌گید .»

آقای هان راست میگفت اون هرزه بود ، حتی مردش هم اون رو هرزه صدا میکرد ولی بازم درد داشت ، قلب لعنتیش خیلی درد میکرد :)

چشمانش پر از اشک شده بود اما لب باز نکرد ، اشکال نداشت اون باید تحمل می‌کرد ، برای کوچولوش باید تحمل می‌کرد

______________________________________

Third pov

اجازه ورود داد ، طبق معمول یونگی هیونگش بود
_ نمیخوای بری خونه ؟
+ خونه ؟ خونه‌ای ندارم که توی اون کسی منتظر برگشتم باشه

صدای پوزخند یونگی خط عمیقی روی اعصاب نداشتش انداخت

_ ولی یادمه تا همین چند ماه پیش یکی همیشه چشم به راه برگشتت بود ، ولی حدس بزن چی ؟ تو انقدر احمق بودی که خودت پروندیش حالا چرا نارا.‌.‌.

وسایل های روی میز رو از روی عصبانیت پخش زمین کرد و با پرخاشگری به یونگی هیونگش توپید :«  بس کن هیونگ بس کن خودم خوب میدونم چه غلطی کردم ، لازم نیست برام یادآوریش کنی !!».

با صدایی شکسته ادامه داد :« هیونگ نیست دونسنگ معصومت هیچ جا نیس ، دارم جون میدم برای یک بار دیدن چشمای همیشه غمگینش ، برای  صدای بغض دارش ،  هیونگ چیکار کنم نیست فرشته کوچولوم نیست ، میخوام به پاش بیوفتم التماس کنم ازش بخوام برگرده ؛ هیونگ ، کوچولوِ معصوم من برمی‌گرده مگه نه ؟ قلب مهربونش منو می‌بخشه مگه نه ؟ ...اگر منو نبخشه چی ، اگر ازم متنفر شده باشه چی ، آخه من بال‌هاشو شکستم ، قلب شیشه ایش رو زیر پاهام خرد کردم ، چشمای تیله‌ایش رو کدر کردم ( غمگین کردم ) هیونگ هر شب هق هق‌هاشو می‌شنیدم ولی بغلش نمیکردم ازش نمی‌خواستم ناراحت نباشه !».

خنده‌ای هیستریک وار سر داد و اشک هاش بی هیچ شرمی از گونه‌هاش سر خوردند :« چی دارم میگم هیونگ من خودم باعث گریه‌های هرشبش بودم ، وای هیونگ نمی‌بخشه منو نمی‌بخشه دارم میمیرم ! ».

_ می‌بخشه جونگ کوک می‌بخشه ، تهیونگ مهربون‌تر از اونیه که کینه به دل بگیره

گفت و با بغض سر دونسنگ لجبازش رو در آغوش گرفت ، هرروز همین بود هرروز بعد از رفتن ته‌ته کیوتش همین بود .
جونگ‌کوک پشیمون بود ، دلتنگ بود ، عاشق بود ولی دیگه دیر بود  هم برای پشیمونی هم برای اعتراف به عشقی که دیگه نیست ....

______________________________________

ممنون که وقت خوشگلتون رو میذارید و میخونید🥰

دوستان لطفا اگر ایرادی داره چه املایی چه از نظر ادبی لطفا بگین 😍

پارت قبل گفتم الان هم میگم  : این بوک اولین کار منه ، اگر بدِ و کم و کاستی داره به بزرگی خودتون ببخشین و لطفا کمکم کنید بهترش کنم 🤗❤️

لطفا با ووت و کامنتای قشنگتون بهم انرژی بدین😋

دوستون دارم🌹

Depravation Où les histoires vivent. Découvrez maintenant