1. lonely ness

1.7K 207 8
                                    

Tae's pov

چشمام رو به زور باز کردم ، انگار دوتا وزنه صد کیلویی پشت چشمام ،نور چشم رو زد من ... من الان کجام فکر کنم  توی بیمارستام اخه سرم بالای سرمه اصلا من اینجا چیکار میکنم ؟

با به یاد آوردن دلیل اینجا بودم جوشش اشک رو توی چشمام حس کردم ،لعنت بهش حتی خدا هم منو دوست نداره منو نگهم داشته تا بیشتر درد بکشم اول پدر مادرم حالا هم که ...
قلبم بدجوری درد میکنه اخه کی میتونه خیانت معشوقش رو ببینه و دووم بیاره

من میدونم خیلی زشتم میدونم به خاطر اینکه احساس بدی نداشته باشم باهام بود ولی بازم این قلب زبون نفهمم بی قراری میکنه
با صدا شدنم توسط دکتر بند افکارم پاره شد

+خب پسر جوان اسمت چیه ؟

با صدای ضعیفی که حتی به زور به گوش خودمم می‌رسید گفتم :« تهیونگ » امیدوارم به گوشش رسیده باشه

+شانس آوردی پسرجون که چیزیت نشده
در دل پوزخندی زدم : اره خیلی خوش شانسم خیلیی

چیزی نگفتم که با لبخند ادامه داد
+ نمی‌دونم از وجودش اطلاع داشتی یا نه ولی خداروشکر حال بچه هم خوبه

اولش نفهمیدم چی گفت ؛بچه بچه چی من ... من حامله ام یعنی چیییی؟!
من تنها  با بچه ای که توی شکم دارم چیکار کنم ؟ بچه ای از وجود اون  میدونم نمیخوادش ولی نمیتونم جون یه موجود زنده رو بگیرم میتونم ؟
اونم تکه ای از وجودم رو تنها داراییم رو 
نخود فرنگی من تنها دلیل زندگی من ...

____________________________________

 
Flash back
Third pov

امشب همه‌ی هیونگاشو دعوت کرده بود ، همه چیز آماده بود ، همه چیز آماده بود برای رفتن برای ترک کردن آلفای بی رحمش ، همیشه با خودش فکر می کرد که اگر مردش هم عاشقش بود زندگیشون چطور میشد

همیشه توی اون رویاهای بی خودش یه زندگی فوق العاده مثل مال هیونگاش تصور می کرد چیزی که حتی خواب دیدنش هم گناه بود

میدونست میدونست که جونگ کوک دیگه نمیخواستش  چی داشت میگفت جونگ کوک هیچوقت تهیونگ رو نخواسته بود حتی برای یک روز حتی به دروغ هیچوقت اون رو نخواست ...!
الان دیگه فک کردن به این موضوعات فایده ای نداشت

صدای زنگ در اون رو از افکار تموم نشدنیش بیرون آورد
لابد هیونگاش بودن
با باز کردن در و پدیدار شدن قامت جونگ کوک بالا رفت ضربان قلبشو احساس کرد هنوزم عین روز اول دیدنش قلبش رو گرم میکرد 

_ نمیخوای از جلو در بری کنار

شنیدن صداش باعث شد نگاه خیرشو بگیره و با عجله از جلوی در کنار بره
چقدر حیف که دیگه نمیتونست چهره همیشه سرد و زیباش رو ببینه
 
_ کسی قراره بیاد ؟

+ آ ...آره ...هیونگ حالا ر..رو دعوت ک...کردم

چشماش رو محکم رو هم  فشرد و خودش رو بابت لکنتش لعنت کرد

_ خوبه دیگه انقدر سرخود شدی که بدون اجازه مهمون دعوت کنی ...دو روز دیگ باید از زیر این و اون جمعت کنم

تلخندی از حرف جونگ کوک روی لبانش نشست و با صدای ضعیفی که فکر می کرد به گوش جونگ کوک نمیرسه گفت :« نگران نباش عشق من امشب آخرین باری که چهره نحس منو میبینی.»
اخم غلیظی از حرف تهیونگ رو چهره جونگ کوک نشست
منظورش چی بود از آخرین بار ؟ جایی می خواست بره ؟

با دوباره به صدا در اومدن زنگ بیخیال فکر های بی سر و تهش شد و در رو باز کرد ، هیونگاشون پشت در بودن

شب به خوبی گذشت تهیونگ بهترین ها رو فراهم کرده بود همه خوشحال بودن ، جونگ کوکی که هیچوقت نمی‌خندید  اون شب لبخند کوچکی مهمون لبانش شد تهیونگ خدارو شکر می کرد که گذاشت قبل از مرگش اون لبخند رو ببینه و آرزو به دل نمیره

کل تایم مهمونی جونگ کوک داشت به این فکر می کرد که چرا چشمان تهیونگ از همیشه غمگین تره ؟ منظورش از اون حرف چی بود ؟ چرا جوری نگاهشون میکنه که انگار برای آخرین بار ؟
همه‌ی سوالاتش رو در دل نگه داشت که فردا ازش بپرسه ، فردایی که هرگز از راه نرسید...!
______________________________________

پارت اول از اولین کار من 😵‍💫
میدونم خوب نیست به بزرگی خودتون ببخشید 😍
به خاطر اینکه اولین کارمه خیلی غلط خواهد داشت خواشحال میشم اصلاحش کنید 🤗

Depravation Where stories live. Discover now