Third pov
نمیدونست چندمین خط بود که رو دستش کشیده بود ، ولی بازم دلش میخواست ، بیشتر میخواست انقدر که سرخی خون رنگی بشه به خاطرات سیاه گذشته ، ولی چه رنگی از سیاهی بالاتر
تازه شروع کرده بود به خوندن خاطرات اون دفتر ، قلبش رو آتیش میزد اون کلمات صادقانه ، جهنم رو چشونده بود به گل پنج پرش و حالا فهمیده بود سرمای زندگی چقدر قلب کوچیکشو تیره کرده ، چقدر به جای گل عشق ، غم توی دلش جوونه زده ، چقدر پنهانی درد کشیده و اون نفهمیده بود ...
........................................................................................................
Flash back*
Tea's memoryامروز برای اولین بار آلفامو دیدم ، البته چه دیدنی !
پشت درختای دانشگاه داشت دختررو چیز ، اههه چیز میکرد دیگ ، راستش وقتی دیدمش قلبم شکست اخه اولین بارش رو برای من نگه نداشته ولی وقتی صورت جذابشو دیدم اصلا دلشکستگیم رو یادم رفت ، از قیافش معلوم بود اصلا از بودنم راضی نیست زود از اونجا رفتم اخه اصلا دلم نمیخواست زیر مشت و لگدهای آلفام بمیرم ....اولین دیدار منو آلفای اقیانوسی
همراه همیشگی من امروز بدجوری دلم میخواد انقدر گریه کنم که بمیرم ، آلفام بهم گفت هرزه بهم گفت ازم متنفره ، نمی دونستم هنوز این نظریه های بیخود هرزه دونستن امگاهای نر وجود داره ، بهم گفت همه امگا ها جندن تو هم یکیش ، حیف که اگر ردت کنم عذاب میکشم ، اینو بدون و تا ابد به یاد داشته باش : قراره جهنم رو زندگی کنی امگای عزیز من !
موقعی که جمله اخر رو گرفت به قدری رایحش تلخ بود و قیافهی ترسناکی به خودش گرفته بود نزدیک بود اشکم دربیاد ولی گریه نکردم ، میترسیدم اگر گریه کنم یه حرف زشته دیگ بهم بزنه ، ولی من آلفامو دوست دارم ، باید تموم تلاشم رو بکنم که اونم منو دوست داشته باشه ، باید امگای خوبی برای آلفام باشم
دومین دیدار منو وآلفای اخمالو
همدم من ببخشید که این چند وقت پیشت نیومدم زندگیم به قدری خراب شده که دیگه نمیدونم چیکار کنم ، جونگ کوک ازم متنفره ، قرار نیست هرگز دوستم داشته باشه ، چند وقت پیش ازش پرسیدم چرا مارکم نمیکنی گفت حاضر نیست مارکش روی یه هرزه باشه ، حدود دو ماه پیش اولین رابطمون پیش اومد ، رابطه که چه عرض کنم بهم تجاوز کرد
سه هفته بعد از اون شب جهنمی فهمیدم باردارم ، خوشحال شدم ، اره خیلی خوشحال ، ساده لوحانه فکر میکردم به خاطر بچه هم که شده کمی دوستم خواهد داشت ولی زهی خیال باطل ، شب که شد با استرس بهش گفتم که باردارم ، سکوت خیلی بدی همجا رو گرفته بود ، میدونی از اونا که بهت میگه فرار کن ، به حس بدی که بهم داد توجه نکردم که ای کاش توجه میکردم ، اون شب انقدر کتک خوردم که بیهوش شدم
نفهمیدم چی شد وقتی بیدار شدم تو بیمارستان بودم با یه دسته شکسته و پای ترک برداشته ؛ نامجون هیونگ کنارم بود ، ازش احوال بچمو پرسیدم ، بهم گفت بچم سقط شده گریه میکردم و گریه میکردم هیچ چیز نمیشنیدم و چشمام تنها یه نفر رو میدید ، چشم هایی که ناباورانه بهم زل زده بودن ، چشم های قاتل بچم ، برای اولین بار بهش گفتم ازش متنفرم
پشیمونم از حرفی که بهش زدم ، مقصر منم اشتباه من بود ، نتونستم از بچم مراقبت کنم ، به آلفام حق میدم ازم متنفر باشه منم از خودم متنفرم بیشتر از هرچیزی توی این دنیا
دوسال زندگی مشترکم با آلفای بیرحمم
........................................................................................................
Present
هیستریک وار خندید ، چشم های پر از اشکش اجازه نمیداد چیزی ببینه ولی بازم خط های بیشتر و عمیقتری مینداخت ، دلش میخواست بمیره ولی میدونست مرگ براش کمه
خوب یادش بود اون شب نحس رو ، شبی که امگاشو تنها ول کرد ، حالش دست خودش نبود باز اون کثافتی که زندگیشو به لجن کشیده بود و باعث شده بود از امگا ها متنفر بشه جلوش ظاهر شده بود ، وقتی نامجون هیونگش زنگ زد و به فحشش کشید تازه فهمید چه غلطی کرده ، نمیدونست چطور تا بیمارستان روند ، پشت در ایستاده بود که صدای زجه های تهیونگ رو به خاطر مرگ فرزندشون شنید ، فرزندی که اون کشته بود ، در رو باز کرد میخواست بره و تهیونگ رو اروم کنه ولی تا خواست وارد اتاق بشه تصویر شکسته اون گل پنج پر جلوی چشماش نقش بست
باورش نمیشد چیکار کرده بود ، چشمای اشکی تهیونگ و فریاد ازت متنفرمِش هرگز فراموش نمیشد اونجا به خودش قول داد که دیگه تهیونگ رو آزار نده ایکاش این قول تا آخر پایدار می موند ولی ...
تا سه ماه به خونه نرفت ، نمیتونست به چشمای تهیونگش نگاه کنه ، با هربار دیدن اون چشم ها ، بی یاوری فرشتش تو ذوق می زدامگاش مقصر نمیدونستش حتی وقتی مقصر ترین بود ....
_____________________________________________
اینم پارت ششم امیدوارم خوشتون بیاد 😘
دوستتون دارم 😍
KAMU SEDANG MEMBACA
Depravation
Romansaتنها بود توی شهری که هیچکس نه میدیدش ، نه میشنیدیش... قلبش رو چنگ مینداخت نگاه های قضاوتگر مردم اری از دونستن هرچیز ولی تهیونگ تحمل میکرد به خاطر نخودفرنگی توی شکمش تحمل میکرد ... ...................................... قسمتی از فیک : "هی...