5. hopeless

1.2K 173 13
                                    

Third pov

دیدش ... بالاخره کوچولوشو دید ، اشک چشمای خوشگل امگا رو برق انداخت ، دست هیونگشو محکمتر فشرد وقتی صدای قلب توله اش رو شنید

دکتر : خب اینم صدای قلب کوچولومون ، گفتی پنج ماهته دیگه ؟

_ بله خانوم دکتر پنج ماهمه

دکتر : خب عزیزم حالا که دکترتو عوض کردی باید پرونده پزشکیتو ببینم

+ پر...پرونده پزشکی ؟؟

اخم های دکتر کمی توی هم رفت :« تا حالا چکاپ نکردی ؟»

+ نه ... تا حالا چکاپ انجام ندادم ، یعنی ... یعنی نمیدونستم

دکتر : میدونی چه کار خطرناکی کردی ، خب حالا میخوای جنسیت کوچولو رو بدونی یا میزاری وقتی با آلفات اومدی ؟


بغض به گلوی تهیونگ چنگ انداخت ، چی باید میگفت ، آلفام منو نمی‌خواست منم ترکش کردم ؟ قلبش درد می‌کرد اگه بچش اگه نخود فرنگی باباش رو خواست اگه .....


جیمین که حال تهیونگ رو دید با نگاهی تاریک شده رو به دکتر غرید : جنسیتش رو بهمون بگید لطفاً ! » از هیونگش ممنون بود که از اون اگه اگه های مخرب نجاتش داد


دکتر که چهره بغ کرده تهیونگ و عصبانی جیمین رو دید فهمید که آلفایی قرار نیست بیاد ، به هرحال اون که قرار نبود بیمار کیوتش رو قضاوت کنه پس با لبخند گفت :« خب عزیزم وقتشه که ببینیم این کوچولو شیطون که یه لحظه یه جا بند نمیشه دختر یا پسر ، آماده‌ای تهیونگ ؟ »


تهیونگ سرش رو مثل بچه ای که بعد از دعوا کردنش ازش پرسیدن" آب نبات میخوای ؟" تکون داد و از شیرینیش دو نفر دیگه داخل اتاق کف و خون بالا آوردن ، لپای تپل چشمای درشت اشکی و لبای برچیده همشون دست به دست هم داده بودن که جیمین رو سکته بدن


دکتر بعد از گرفتن نگاهش از تهیونگ و صاف کردن صداش گفت : « اهم .. مثل اینکه ما یه اقا کوچولو داریم که خیلی شیطون هم هست »


چند لحظه اتاق داخل سکوت فرو رفت و این جیمین بود که سکوت رو با صدای فریاد های میدونستم شکوند


اشک های شوق راه خودشون رو به گونه‌ی تهیونگ باز کردن و باز ، از خدا خواست تا پسر کوچولوش شبیه بابای بی رحمش بشه


...........................................................‌...............................................

Flash for ward


زیر چشماش گود افتاده بود ، صورت همیشه تمیزش حالا مدت‌ها بود که اصلاح نشده ، لباسای همیشه اتو شدش حالا چروک بود ، چشمای همیشه وحشیش حالا شکار شده بود ، اون حالا کوه خرد شده بود و گرد و غباری ازش باقی مونده بود


زنگ در رو فشرد ، کی رو باید مقصر می‌دونست ؟ تهیونگ بی‌گناهش که از بی‌‌کسی به چهارتا تیکه کاغذ پناه برده بود یا خودش که دلیل بی پناهی تهیونگش بود ؟ پوزخندی رو صورتش نقش بست اون ( خودش) مقصر همه چیز بود ، همه چیز


صدای باز شدن در رو که شنید سر مدت‌ها پایین افتادش رو بالا آورد ، نور امید به قلبش تابید ، بالاخره چشم‌های بهت زده ای رو که هرروز و هرشب رویاشون رو می‌دید ، دید .


چشمش به دستای تهیونگی خورد که شکم نسبتا بزرگش رو بغل کرده بود ، تعجب نکرد اون می‌دونست ، می‌دونست که فرشتش داره ثمره‌ای رو حمل میکنه که باید از عشق می‌بود و نبود ، تنها در تمام این مدت محافظت کرد از بچه‌ای که تکه‌ای از وجود هردو بود



تهیونگ دیدش بالاخره دیدش مردش ، آلفاشو که انقدر بی‌تاب دیدنش بود رو ، اما می‌ترسید اگر ، اگر پسرشو تنها کسشو ازش می‌گرفت چیکار میکرد ، قطعا می‌مرد بدون کوچولوش می‌مرد ته‌ته خواست در رو به سرعت ببنده می ترسید از آینده ولی پای بی‌رمق مردی که هیچ شباهتی به گذشته نداشت جلوش رو گرفت



دیدش ، ترس توی چشمای تهیونگ رو دید ، تهیونگش ازش میترسید چی از این بدتر ، تلخندی رو لباش شکل گرفت ، تقصیر خودش بود همش تقصیر خودش بود ، پاش رو لای در تقریبا بسته شده گذاشت و صدای خش افتادش به خاطر گریه و فریاد های این چندوقتش به گوش رسید : نبند درو تهیونگم حتی مطمئن نیستم میتونم اینطوری صدات کنم ، بیشتر از این چشماتو ازم نگیر ، دلم برای یکبار فقط یک بار دیگه شنیدن صدات داره پر میکشه ، عمر من بزار ببینم نگاه به غم نشستتو ، زندگیم بزار بشنوم صدای خستتو .... »



اون مرد داشت با موجود اضافی زندگیش اینجوری حرف میزد ؟ ....



...........................................................‌..............................................




ببخشید پارت کوتاه 🙈

اگر بتونم فردا هم مینویسم 🥰

فعلا همین رو از من قبول کنید 🙏

امیدوارم خوشتون بیاد 😘

دوستون دارم 🌹

Depravation Donde viven las historias. Descúbrelo ahora