"۲۴ سپتامبر"
همه ی آدما ها درد دارن؛ درد عشق، درد مرگ، درد روح، درد جسم…
ولی درد من فراتر از اینا بود، درد من درد تقاص پس دادن بود! تا کی باید تحمل میکردم؟ روز اول انقدر سخت، روز دوم…؟ نمیدونم. هیشکی از فردای خودش خبر نداره، شاید روز دوم سختتر باشه!
.
چشماش رو به اجبار نور آفتاب باز کرد. از شدت درد نمیتونست تکون بخوره، باید میرفت حموم ولی با وضع جسمانی که داشت چشماش رو به زور باز کرده بود! دلش میخواست فرار کنه ولی چجوری؟ با ۱۳ تا بادیگارد سر تا سر خونه و حیاط یا با قفل بودن در اتاقی که توش بود؟ باید فرار میکرد هرجور شده، اون فقط ۱۷ سالش بود و شاید اگر کسی از زندگیش خبر داشت براش خون گریه میکرد!
تکخندهای کرد. کی دلش به حال این پسر میسوخت؟
ولی عاقبت فرار کردنش چی میتونست باشه؟ زجر بدتر از دیشب یا… مرگ؟…
و دوباره پلکاش رو هم افتاد و خوابی طولانی رو بهش هدیه داد.
.
.
.
"فلش بک ۲۳ سپتامبر""اههه، ترو…خدا ول… هقق، ولم کنید"
درد بدی که توی صورتش پیچید باعث شد با تمام قدرتی که براش مونده بود داد بزنه! چندتا شده بود؟ ۱۰ تا؟ انقدر که به صورت زیباش سیلی زده، پارگی های کوچیک اما عمیقی روش ایجاد شده بود.
"دیگه دیر شده، فکر نکنم بهت بد بگذره! البته اگرهم بد بگذره به تخمم. اون موقع که ازم میخوای محکم تر به فاکت بدم رو میبینم، بجز ناله صدای دیگهای ازت نشنوم…"فشار کار زیادی روش و اعصابش تخمی بود! موادی که میخواست بفرسته به اونور آب رو داده بود به خورد بادی پکر ولی تو فرودگاه گرفته بودنش. ۷ گرم مواد رو به قیمت ۲۰۰ میلیون دلار به باد هوا داده بود اون مرتیکهی بیعرضه!
از اونور با بهترین، خطرناکترین و حرفهایترین باند موادساز معاملهی چندصد میلیونی کرده بود که اونم به فاک رفت…
.
با یه حرکت تمام طول عضوش رو بدون هیچ آمادگی وارد پسر زیرش کرد.
نفسش بالا نمیومد، درد داشت، تا به حال انقدر عذاب نکشیده بود! باورش نمیشد باکرهگیش اینجوری ازش گرفته بشه!
نیپل های صورتی رنگش توسط مرد گاز گرفته میشد، کیس مارک های دردناک به جا میذاشت البته بهتره بگیم گازهای وحشیانه و دردناک.
هر لحظه فشار بیشتری به سوراخش میومد، اصلا تحریک نشده بود! چجوری میتونست با این سکس خشن تحریک بشه؟ فقط درد میکشید… فقط اشک های بی صدا از گونه هاش جاری میشدن… ناله های شبیه به جیغ!
ولی… یه لحظه، فقط یه لحظه حس لذت توی تک تک سلول های بدنش پیچید. کاش میتونست اون حس رو همیشه با خودش داشته باشه…پروستات پسر زیرش داشت به دست خودش له میشد! اهمیتی به درد کمرش که با سرعت زیادی توش میکوبید نمیداد و با تمام قدرتی که براش مونده بود به فاکش میداد.
اون سوراخ تنگ و داغش هر لحظه بیشتر و بیشتر هورنیش میکرد و اشتیاقش رو برای راند های بعدی به دست میاورد.
چیزی به ارگاسمش نمونده بود، ضربات اخر رو با تمام وجودش زد و با فشار زیادی توی حفره ی تنگ و خونی پسر خالی شد!
YOU ARE READING
"𝐀𝐒𝐋𝐄𝐄𝐏"(VKOOK)
Short Story{پایان یافته} ______________________ ______________________ در خلاصه ی زندگی هر آدمی دو نوع عشق وجود داره، نوع اول: اولش چه بد باشه چه خوب، اخرش خوبه؛ نوع دوم: اولش چه بد باشه چه خوب، اخرش بده! ولی برای من هیچ کدوم نبود، برای من اولش بد بود، وسطاش...